خوردن گیلاس و آلبالو بدون تشریفات

بدون تشریفات وارد باغ گیلاس شدیم ، درختان گیلاسی که تنه آنها بیش از یک متر بود. ، به ارتفاع درخت نگاه کردم و به روزی که پدر این درختان را می کاشت که یک نهال کوچک بودند و چند برگ داشتند ،

شاخه ای از درخت بر روی زمین بود که پرا از گیلاس بود ،

درخت هر چه پر بار تر افتاده تر باشد

شروع کرد م به چیدن گیلاس ، گیلاسی چیدم و با انگشتان دست خاک آنرا گرفتم و دم آنرا به گوشه ای پرتاپ کردم و ، گیلاس را نوش جان کردم و هسته آنرا با یک فوت به گوشه ای دیگر پرتاپ شد ،

مزه این میوه با تمام میوه ها تفاوت داشت ،

شروع به چیدن گیلاس کردیم و با خاطرات روزهایی که می توانسیم به بلند ترین نقطه درخت برویم صحبت کردیم ، ( جوانی )

به زمانی که شاخه گیلاس را می گرفتیم و تاب می خوردیم و برای خودمان آواز می خواندیم ، و مادر که منتظر بود سطل پر از گیلاس را بگیرد می گفت زود باشید الان شب می شود ، و جعبه ها هنوز پر نشده ،

هیچ کس منتطر پر شدن جعبه نبود ، چون جعبه ای نبود ( مادرم )

بدون تشریفات

نردبام ، سطل ، چنگک ، جعبه ، نداشتیم ،

پرندگان با صدای زیبای خود ما را بدرقه کردند و تشکر که گیلاس های شیرین را در بالای درخت برای آنها گذاشیم ،

نوش جانتان پرندگان زیبا

آلبالو  و گیلاس

چند جمله ای در مورد این میوه های تابستانی خوشمزه به ذهنم رسیده ،

آلبالو را باغت راه نده ، شمرونی رو خونت ، ( چون ماندکار می شوند )

چشمت ، البالو گیلاس می چینه ، ( وقتی چیزی را نمی بینی )

اگر خانم لاغری یک هسته البالو قورت بده

میگن خانم چند ماهته ، ( آدم های لاغر )

وقتی گیلاس می خوری قوطی نبات کنار دستت باشه ، ( خیلی سرده )

گیلاس و آلبالو

میوه هایی هستند که نیاز به چاقو و چنگال و غیره ندارد ، راحت نوش جان

یک روزی به پدر جان ، گفتم : بابا میشه درخت نبات هم بکاریم ، او لبخندی زد و گفت باشه دخترم . ، اما بابا نخ توش نباشه، دوست ندارم ،

بعد سری تکان داد و گفت: کاشتم ولی وقتی داشتم درخت گیلاس را آب میدادم شربت شد و حالا دیگه درخت گیلاس دلش درد نمی گیره ، ، همه خندیدیم ،.

روپوش ( مانتو) برای خانمها تازه مد شده بود

آن سالهای خیلی دور روپوش مخصوص دانش آموزان بود ، که رنگ آن مشکی و جنس پارچه آن اورمک بود و دانش آموزبا یک یقه سفید و یک کمر بند باریک سفید از آن استفاده می کرد ،

و اما کم کم روپوش مد روز شد برای همه ، یک روپوش سورمه ای رنگ، آستین بارونی ( کیموتو) از روی بوردا برای خودم دوختم و قتی آماده شد پوشیدم و به یکی از عزیزان نشان دادم او تایید کرد که خوب شد و بعد گفت الان خانمهای چادری هم روپوش می پوشند من هم دوست دارم یکی داشته باشم ، فورا" ان روپوش را به ایشان دادم و گفتم حالا شما بپوش من ببینم او پوشید ومن هم خوشحال شدم که مناسب ایشان است و بعد گفتم این برای شما و تقدیم ایشان کردم و خوشحال شدم ، که کسی را خوشحال کردم .

واما چند ی قبل لباسی برای خودم دوختم وآنرا در ساک گذاشتم که در مهمانی از آن استفاده کنم اما زمان سپری شد و از ان استفاده نکردم عزیزی گفت: لباسی که دوختی ببینم وقتی روبروی خود گرفتم او گفت چقدر قشنگه من این جنس پارچه را خیلی دوست دارم به او گفتم بپوش ببینم او پوشید گفتم این را برای تو دوخته بودم مبارک باشد ، او خوشحال شد ومن هم خوشحال شدم ،

آنچه را دوست داریم ببخشیم ،

چقدر زیباست خوشحالی دیگران را می بینیم ،

اینجاست که از محبت خارها گل می شود ،

سه ماه بهار عید است

اگر هنوز به دیدن عزیزان خود نرفته اید

فرصت کمی باقی است ،

انها منتظر دیدار شما هستند وقت زیادی باقی نمانده ،

بهار هم داره ساک خودش را می بندد و جای خودش را به تابستان بدهد ،

پیشاپیش تابستان جان آمدنت را تبریک می گویم، تو خیلی گرم و مهربانی ، میوه هایی که یک سال منتظر آن هستیم تو با خودت می اوری ، گیلاس ، آلبالو .......

کلید ، خانه ات

روزی از روزهای خدا به دیدار مادرم رفته بودم ، او به من گفت هما به تو کلید دادم ، گفتم کلید کجا !!! ، گفت : همین خانه، گفتم نه ، او از میز کنار دستش دسته کلیدی به من داد و گفت این برای توست ،

او گفت ،: این کلید را همیشه با خودت داشته باش بزار کف کیفت سنگینی که نمی کنه ،؟ ممکن است روزی بیایی و زنگ بزنی من نباشم !!، من سکوت کردم و کلید را گرفتم و بعد گفت: همیشه اول زنگ بزن اگر کسی در را باز نکرد. از کلید استفاده کن ،!!!!

دیروز وقتی در مقابل درب حیاطش قرار گرفتم اول زنگ زدم و بعد کلید انداختم و درب حیاط را باز کردم ،

باغچه کوچک حیاط درختانش سبز بود اما پنجره اتاقش بسته و دستش پرده را تکان نمی داد که ببیند چه کسی امده است .

وارد اتاقش شدم دیدم ساعت دیواری و ساعت مچی اش ، مشغول کار کردن است و همه چیز مرتب و تمیز سر جای خود هستند ،

سلام کردم و گفتم ما امدیم مادر عزیزم ،

هیچ خاکی بر روی قاب عکس دیواری نبود و او در قاب عکسی که بر دیوار بو د، ! با لبخندش به ما خوش امد گویی گفت ،

مادرم دیروز هیچ کس پشت درب حیاط منتظر نماند ، همه کلید داشتند ،

سفره ای پهن شد و غذا بر سر سفره گذاشته شد ، اما صاحبخانه نبود ، ( سفره دوازده متری ) همه چیز بر قرار اما دلم بیقرار .

۶ سال گذشت که تو نیستی ، اما در خانه ات همیشه بر روی مهمانان باز است ،

مادرم روحت شاد باشد ، و یادت گرامی باد ،

تقویم تاریخ

وقتی زنگها به صدا در می ایند ،

چقدر خوشحال می شویم ،

که آن زنگ خبر از عروسی ، سفر مکه ، بدنیا آمدن فرزند ، ..... ، این زنگها خوش خبرند ،

زنگها را از زنگ زدگی خارج کنیم .

بادبزن های کاغذی

وقتی مدرسه می رفتیم خیلی با صفا بود

وقتی هوا ی کلاس گرم بود ، همه با هم دست به کار می شدیم و شروع می کردیم به درست کردن بادبزن ،

همه با هم ، یک دو سه

یک ورق از دفتر چه جدا می کریدیم ، ( صدای کاغذ قیژ)

بعد چین های یک سانتی بهش می دادیم مثل دامن پلیسه ، بعد یک سر کاغد را جمع می کردیم و سر دیگرش رها خوشکل و مامانی ، تو دستمون می گرفتیم ، هم زمان شروع می کردیم و خودمون را باد می زدیم ،

چه خوب بود خنده و شادی ، و خنک می شدیم ،

اینحا بود که ژاپنی ها دست به کار شدند و بادبزن های رنگی به شکل نیم دایره بدست خود گرفتن و هر کدام با اون لباسهای رنگی خودشون را باد زدند و عکسهای خود را در مجله گذاستند

آنها طرح را از ما روبودند ،

ما مخترع باد بزن کاغدی چین چیتی بودیم شکل بادبزن ما مستطیل بود ، وای چه روز های خوبی بود ،

باد بزن های چین چینی کاغذی

باد بزن های  دستی

کولر را روشن کردم

هیچ واکنشی از خودش نشون نداد ،

و بعد به من گفت : من همیشه شما راخنک می کردم

دیگه خسته شدم .

گفتم حالا نوبت من است ،

صورتم را جلوی دریچه کولر گرفتنم ، به چپ و راست حرکت دادم ، هم کولر خنک شد و هم من

کولر خندید و من هم قاه قاه با او خندیم ،

باد بزن های زیبا کجایید شما ،

هیچکس ،در نزد خود استاد نگشت

وقتی در شهر بزرگ زندکی می کنی ؟

اول هفته بود چرخ دستی خود را بر داشتم و برای خرید رفتم ،

پل عابر پیاده که رو به روی میدان میوه و تره بار است دارای سی پله است ،وهمچنین

دارای اسانسور هم می باشد ،

نگاه بر حرکت آسانسور ، دیدم

خانمی از آسانسور بیرون آمد خوشحال شدم ، و بعد سوار بر آسانسور شدم و روی پل عابر پیاده قرار گرفتم ،به علت باد شب قبل آسمان آبی، برج میلاد ،سرش را از لابه لای ساختمان های بلند سرک می کشید و قله کوه دماوند نمایان بود ، وقتی به آسانسور دوم رسیدم که خودم را به کف خیابان برسانم خراب بود ،

به سختی و یک پا و یک پا و با حوصله پله های پل را پیمودم و به پایین رسیدم ،

طبق لیست خرید ، که در ذهن داشتم خرید را انجام دادم ،

هنوز میدان شلوغ نشده بود ، فیش خرید من نفر بیستم را نشان می دا د،

صندلی هایی در کنار سالن خرید قرار دارد برای جابه جایی خرید بسیار خوب است ، ساعت میدان ۸ و بیست دقیقه صبح را نشان می داد ، مردم گروه ، گروه وارد می شدند ، اکثر مشتریها دارای سن بالا بودند ،

یکی از خرید ها از ذهنم خارج شده بود ، اهسته و با حوصله وارد غرفه تره بار شدم ،تعدادی بادمجان جدا کردم و از راهروی باریک که برای عبور مشتری و کارگرها که جعبه های اجناس را جا به جا می کنند خیلی آهسته و با احتیاط طوری عبور می کردم که چرخ خریدم به کسی آسیب نرساند ،

به صف صندوق رسیدم ، ده نفری در صف جلو من بودند و آقایی با انبوهی از خرید پشت من قرار گرفت ،

او گفت خانم هرچه تلاش کردم از شما جلو بزنم نتوانستم خیلی شما آرام و با حوصله راه می رفتید ، به او گفتم فرمایید شما جلو من قرار بگیرید ، ایشان قبول نکرد و بعد به من گفت صبر و تحمل شما باعث این شده که جوان بماتید ، شاید از چین های پشت دستم به این نتیجه رسیده بود ، لحظه ای بعد ، جوان بلند بالایی از کنار من عبور کرد و گفت من جلوی شما بودم رفته بودم کاهو هم بر دارم گفتم بفرمایید ،

دو باره آقای پست سرم گفت: عحب صبری دارید خانم ، به ایشان گفتم من از طایقه صبردار هستم ،

گفت انشالله سلامت باشید ، به ایشان گفتم ما در شهر بزرگ و شلوع زندگی می کنیم باید صبور باشیم و ایشان کلی سخنرانی کرد و بعد من از غرفه خارج شدم ،

وقتی به کنار آسانسور ی که نیم ساعت قبل خراب بود رسیدم

درب آن جلوی پای من باز شد و من با چرخی که پر از خرید بود وارد آسانسور شدم

وقتی در شهر بزرگ زندگی می کنیم باید آرام باشیم ، بوق نزنیم ، با مردم مدارا کتیم ،

راستی یادم رفت بگم من ۶ عدد کیسه پلاستیگی از میدان به خانه نیاوردم ، چون از کیسه پارچه ای وچرخ خرید بجای زنبیل که مادرم برای خرید می برد استفاده کردم ،

خوشخالی های کوچک را کنار هم بگذاریم بزرگ خواهد شد

فراق ،  فراغ

زمانی که مدرسه می رفتم زنگ درس دیکته برام سخت بود به عبارتی دیکته را دوست نداشتم،

یکی از خاطره های آن نوشتن این دو کلمه بود

فراق و فراغ

وقتی معلم می گفت فراق ، فراغ باید کمی مکث می کردی و بعد می نوشتی و معلم وقتی دیکته من را تحصیح می کرد .

می گفت چند مرتبه بهت بگم ،باید به معنی جمله توجه می کردی .

من سکوت می کردم چون این کلمه برای من بی معنی بود بعد می گفت: ده مرتبه کلمه فراق را با معنی آن بتویس !

فراق ، دوری ، جدایی ، تنهایی

فراق دوری ، جدایی ، تنهایی ،

شب فراق که داند که تا سحر چند است !!!! ( سعدی )

حالا متوجه شدم که من چرا کلمه فراق را دوست نداشتم ،

و همیشه فراغ برام این بود،

و نه این فراق ،

فراق

اگر بدست من برسد فراق را نابود می کردم .

بلا تکلیف  در پخش ساعت برنامه رادیویی

طبق معمول بعد از فرایض دینی ، رادیو را روشن کردم ، برنامه همیشکی رادیو نبود تعجب کردم ، !!!!!!،

و بعد موزیک ( آرم ) برنامه سلام صبح به خیر نواخته شد و آقای مجری یک سلام بلند بالا به کارمندان عزیز کرد و برنامه شروع شد ، ساعت رادیو ۵ و نیم صبح را نشان می داد ، شک کردم گفتم ساعت عقب است ، نکاه به ،ساعت دیواری کردم ، ساعت مچ دست ، ساعت تلفن همراه همه ساعت ۵ و نیم صبح را نشان می دادند .

بعد متوجه شدم رادیو به کمک کارمتدان آمده و آنها را دارد از خواب بیدار می کند . یک ساعت برنامه سلام صبح به خیر به جلو آمده بود . رادیو همیشه بیدار است ، او خواب ندارد

آخه بعد از چندین روز تعطیلی آنها بیدارند ،؟

خیابان همچنان مانند روز های تعطیل بدون ترافیک بود ،

ومن در بلا تکلیفی که ساعت چند است مانده بودم ، متعجب شدم ،

مادرم تکلیف هر روز ش روشن بود ،

چراغ گرد سوز را صبح به صبح نفت می کرد و لوله آنرا تمیز می کرد و برای شب اماده می گذاشت .

با سختی ولی با آرامش ، در حیاط لباس می شست و می دانست داشتن آب زمان نمی خواهد آب دارد ،

وغیره

اما ما بلا تکلیف شدیم ،

حالا معلم ریاضی ، چند مسئله نذاره توی این وبلاگ بگویید این هم تکلیف امروز شما ،

دو دو تا چند تا ؟

این جمله برایم جالب بود

غذا بکارید

بجای تنباکو و تو تون

چقدر روز ها برای رفتن عجله دارند،

خیاطی

امروز می خواهم یک الگوی دامن بکشم به یاد اولین روزی که به کلاس خیاطی رفتم ،

در سال ۵۲ تازه دیپلم گرفته بودم ،مادرم گفت : دوست دارم به کلاس خیاطی بروی و خیاطی مد روز را یاد بگیری ، ( خیاطی با الگو )

به یک مرکز مرکز آموزشی دولتی که در نزدیکی منزلمان ( خونه ای با آجربهمتی قرمز ) بود برای یاد گیری خیاطی رفتم ، حدود چهل نفر هنر جو بودیم که بسیار کلاس برام جالب بود و این کلاس ۴۰ نفره در پایان دوره ۹ ماهه به ۱۱ نفر رسید ،

و من هم خیاطی را با رتبه یک قبول شدم ،و خیاط خانوا ده شدم و همیشه از دوختن بسبار لذت می برم ،

امروز دوست دارم الگو ی دامن شماره یک رارسم کنم به یاد آن روزهای دور ،

چه زیبا ست ، دامن شماره یک که اکثر مدل ها را باید از این الگو استفاده کنی ،

اما دامن کلوش، که مستثنی است احترام به دامن کلوش ،

گفتم یادی از دامن کلوش کرده باشم که دلش نگیرد ،

احترام به طبیعت

دیروز هنگام خرید ، از کیسه پلاستیک هایی که از خاته برده بودم ، از اتها استفاده کردم ، ( سه مزتبه استفاده)

فروشنده هم خوشحال شد ،

دیروز هیچ کیسه پلاستیکی به خانه نیاورده ام .

من همیشه دو کیسه پارچه ای در کیف دستی خود دارم ،

برای خرید نان و خرید از سوپر مارکت

وقتی دلها سنگ میشه

نه می تونه گریه کنه

ونه می تونه به خنده

پستچی همیشه دو بار زنگ می زند

پستچی محله، دیگر تو را نمی بینم ، که ازت سوال کنم ؟

من نامه دارم . ؟

پستچی همیشه دو بار زنگ می زند ( اسم کتاب )

خش خش کیسه پلاستیکی  

اون وقتها گربه ها به دنبال شکار موش بودند ، تا شکمی از عزا در اوردند .

اما امروز بدنبال آدمهایی دوان دوان می کنند که یک کیسه پلاستیکی در دست داِرند،

گربه ّدله ، هر پلاستیکی غذای تو داخلش نیست ، به فکر خودت باش ،

گربه جان شکار موش را تمرین کن

این آدمها تو را رها می کنند ،

زندگی یک آغاز است

آنرا بخوان

زندگی یک عشق است

از آن لذت ببر

دانه های گل نیلوفر

از گل نیلوفر خاطرات بسیاری دارم ،

آن زمانی که در خانه آجر بهمنی قرمز زندگی می کردم ، خانه پدری

باغجه ای داشتیم که فصل به فصل پدر گل می کاشت ،

گل نیلو فر و گل لاله عباسی در تمام حیاط ها بود ‌ حتی حیاط هایی که اندازه یک غر بیل بود ، ( خونه خاله بیرزنه را میگم ، ) اما اسم کتاب خاله پیرزن شده مهمان ناخوانده بماند ،

به یاد خاطرات گذشته تقریبا یک ماه قبل چندین دانه گل نیلوفر، در باغجه کوچه کاشتم ، حدود ۵ سانتی بزرگ شده بود، اما شهرداری که باغچه ها را علف هرز آنرا می زد آنها هم داخل علفها رفتند ، ، ( علف های هرز باید برداشته شود چون آب درختان را کم می کند ، )

امروز دوباره چندین دانه گل نیلوفر در باغچه کوچه کاشتم و به امید سبز شدن آن یک روز درمیان یک لیوان آب برایش می برم ، ( از آب خاکستری )

پدر همیشه می گفت اسکالی ندارد اگر درخت خشک شد فوری جای آن درختی می کاریم ، افسوس نمی خوریم

من هم به گفته پدر احترام گذاشتم و دانه گل نیلوفر را در باغچه کوچه کاشتم ،

به زودی سبز خواهد شد

منتظرم

نمی دانم

پنج شنبه و جمعه منتظرتان باشم

یا ، شنبه و یکشنبه

اما من

هر روز منتظر شما هستم

سلام گلدان هایم

سلام بر تمامی شما

روز جمعه روز آب دادن به گلدان هایم است ، آنها خیلی سبز و با نشاط هستند ،

روز جمعه اول صبح به دیدن آنها می روم ، من مهمان آنها هستم ، کادویی که برایشان می برم آب است

بعد از سلام و احوالپرسی به برگهای انها دست می کشم و با آنها حرف می زنم ، انها هم با طراوت و شادابی خودشان مرا خوشحال می کنند ،

چند روزی است در گلدانی که در بالکن خانه ام ، دارم ریحان کاشته ام آنها همه سبز شده اند ، به خاطر پرنده های مهربان که هر روز به من سر می زنند روی گلدان ریحان را توری کشیده ام .

اولین دیدار امروز ، دیدن گلدانها یم بود و آنها را سیراب کردم .

همیشه سبز و خرم باشید هرگز روی زرد شما را نبینم ،

خوبی خیلی زیباست

داستان های کلاسیک  

به کتاب فروشی کودکان رفتم ، نگاه به کتابها به من ارامش می داد ، تصمیم گرفتم بر ای خودم کتاب کودکانه بخرم کتابی به اسم سفر به مرکز زمین ، اثر ژول ورن ، داستانهای کلاسیک ،

دوست داشتم من هم با نویسنده کتاب به مرکز زمین بروم ، خنده ام گرفته بود ، چرا رویایی شدم مثل بچه ها فکر می کنم ، !!!!

دچار هیجان شدم با نویسنده حرکت کردم و به مرکز زمین رفتم ،

با خود گفتم ، گاهی هم باید به دنیای کودکان که آدم بزرگها برای انها می سازند رفت ،

قبل از این کتاب کلاسیک کتاب بیگانه را خوانده بودم ، خواستم مسیر خودم را تغییر بدهم ، سراغ این کتاب رفتم سفر به مرکز زمین .

خوشحالم که این بسته کتاب را خریدم ،

حالا داستان الیور تویست ، وهیولای فرانکشتاین ، و بیست هزار فرسنگ زیر دریا را در کنار دستم دارم که انها را هم بخوانم

کتاب کودکان و نو جوانان که آدم بزرگها نوشته اند ،

قسمتی از کتاب ،

سفر به مرکز زمین ؟ یک ایده غیر ممکن ،

این همان جایی است که ما رفتیم ! روز ها می گدشت وما سریع تر از هر فطاری داخل تونل رفتیم تنها چیزی که به من امید می داد صورت آرام هانس بود که نور فانوس آن را روشن می کرد .

روز شمار و ساعت شمار ؟ تقویم ،   ساعت

دوچیز در زندگی برایم خیلی اهمیت دارد .

یکی تقویم و آن دیگری ساعت ،به خصوص ساعت مچی ،

اما امروز تعجب کردم که

سه شنبه ، چهارمین روز هفته است ، !!!

چرا کار مزد

وارد بانک شدم ، دارای چندین گیشه بود . که فقط دو تا از گیشه ها کارمند داست و بقیه گیشه ها کار نمی کرد ، با خود گفتم از زمانی که با کارت پول، کار های بانکی خود را انجام می دهیم ، تعداد کارمند های بانک کمتر شده است ،

به پای صندوق A T M رفتم و کار خود را انجام دادم ، به فیش پرداخت نگاه کردم دیدم مبلغی به عنوان کار مزد از حساب من برداشت شده است ،

با خود گفتم چرا ؟

مگر ما کار ، کارمند بانک را انجام نداده ایم ، چرا کار مزد باید بدهیم . !!!!

به نظر من بانک ها باید به ما پول بدهند ، چون ما به جای کارمند بانک کار کرده ایم ، و کار آنها را کمتر کرده ایم .

والا چی بگم ، شما چه می گویید ،؟؟؟؟؟

من گیج شدم ؟

چرا کار مزد !!!!!