اخرین نفری که از کنار سفره دوازده متری به مدرسه رفت
یکی بود و یکی نبود ،
همه بچه ها با سواد شده بودند دختر کوچکیه هم به مدرسه رفت ، همه آنهایی که در کنار سفره دوازده متری می نشستند و از دست پخت مامان جانشان میل می کردند با سواد بودند ، جزء صاحب سفره ، مامان خانواده
دختر کوچیکه که کلاس اول را تمام کرده بود و با سواد شده بود ، گفت من خجالت می کشم وقتی فرم برای مدرسه پر می کنم بنویسم مادر بی سواد ،
مامان که خیلی با هوش و با استعداد بود گفت خوب حالا که همه با سواد شدید نوبت خودم است ،
اگر من استاد دانشگاه نشدم؟ حالا می بینید!! .
مادر به کلاس اول نهضت سواد آموزی رفت و خیلی با اشتیاق درس را شروع کرد و خوشحال و خندان بود ، ریاضی از اول دبستان تا کلاس پنجم بیست بود، و همکلاسیهایش با او لقب خانم مهندس ، داده بودند ، او همیشه بیست .
فاصله مدرسه تا خونه ، هشت قدم بود ، مدرسه در حسینه ای روبروی منزل بود ،.
یک روز تابستان درب حیاط را زدند مامان نبود و برادر مهندس ، درب حیاط را باز کرد ، خانم معلم مامان بود ، خیلی با احتیاط کارنامه مامان را داد به داداش مهندس و گفت: مامانتون از دیکته تجدید شده شهریور بیاید امتحان بدهد ،
تمام نمرات در کارنامه بیست، به جزء دیکته ( متوجه شدم دیکته من به مامان رفته ) ،
مامان ۵ سال تمام مدرسه رفت و تحصیل خودش را با معدل ۱۹ به پایان رساند ، همت والایی داشت .
خیلی دوست داشت استاد دانشگاه بشه !!!! اما
او آخرین نفری بود که در آن خانه سواد خواندن و نوشتن را آموخت . وگفت من همه شما را سواد دار کردم ، یادتون باشه ،
خیالم که راحت شد خودم هم با سواد شدم
مادر عزیزم روحت شاد ،