اخرین نفری که از کنار سفره دوازده متری به مدرسه رفت

یکی بود و یکی نبود ،

همه بچه ها با سواد شده بودند دختر کوچکیه هم به مدرسه رفت ، همه آنهایی که در کنار سفره دوازده متری می نشستند و از دست پخت مامان جانشان میل می کردند با سواد بودند ، جزء صاحب سفره ، مامان خانواده

دختر کوچیکه که کلاس اول را تمام کرده بود و با سواد شده بود ، گفت من خجالت می کشم وقتی فرم برای مدرسه پر می کنم بنویسم مادر بی سواد ،

مامان که خیلی با هوش و با استعداد بود گفت خوب حالا که همه با سواد شدید نوبت خودم است ،

اگر من استاد دانشگاه نشدم؟ حالا می بینید!! .

مادر به کلاس اول نهضت سواد آموزی رفت و خیلی با اشتیاق درس را شروع کرد و خوشحال و خندان بود ، ریاضی از اول دبستان تا کلاس پنجم بیست بود، و همکلاسیهایش با او لقب خانم مهندس ، داده بودند ، او همیشه بیست .

فاصله مدرسه تا خونه ، هشت قدم بود ، مدرسه در حسینه ای روبروی منزل بود ،.

یک روز تابستان درب حیاط را زدند مامان نبود و برادر مهندس ، درب حیاط را باز کرد ، خانم معلم مامان بود ، خیلی با احتیاط کارنامه مامان را داد به داداش مهندس و گفت: مامانتون از دیکته تجدید شده شهریور بیاید امتحان بدهد ،

تمام نمرات در کارنامه بیست، به جزء دیکته ( متوجه شدم دیکته من به مامان رفته ) ،

مامان ۵ سال تمام مدرسه رفت و تحصیل خودش را با معدل ۱۹ به پایان رساند ، همت والایی داشت .

خیلی دوست داشت استاد دانشگاه بشه !!!! اما

او آخرین نفری بود که در آن خانه سواد خواندن و نوشتن را آموخت . وگفت من همه شما را سواد دار کردم ، یادتون باشه ،

خیالم که راحت شد خودم هم با سواد شدم

مادر عزیزم روحت شاد ،

اخرین روز تابستان

جمعه آخرین روز تابستان است ، تابستان هم رفت ،

فردا اولین روز پاییز

حالا که امسال شنبه اولین روز پاییز است، ببینیم پاییز ، پاییز ،میشه .

تبریک ، تبریک ،

پاییز میگه ، آمدم دیگه شلوغ نکنید ، !!!!!!

کتابهای ورم کرده

یک روز مانده به اول مهر، امروز ۳۰ شهریور سال ۱۴۰۲ است،

می خواهم حال و هوای اول مهر آن سالهای خیلی دور را بنویسم با عنوان کتابهای ورم کرده ،

کتابها در سالهایی که دبیرستانی بودم تغییر نمی کرد و برای همین دانش آموزان کتابهای ورم کرده داشتند ،

من که فرزند دوم خانواده بودم ، هر سال اول مهر از کتاب های ورم کرده استفاده می کردم ،

به اصطلاح امروزی ها مد بود ، چیز عجیبی نبود ،

حسن های زیادی این کتابهای ورم کرده داشتند ، اولین حسن آن این بود که تقریبا" یک هفته اول مهر که هنوز کتاب های چاپ جدید به بازار نیامده بود ، ما کتاب ورم کرده ها در دست، سوگلی کلاس بودیم و کتاب داشتیم ، و معلم از کتاب های ما استفاده می کرد، با افتخار

دوم اینکه کتاب ورم کرده من در حاشیه های آن مطالب مهم نوشته بود ،

یک روز درس مثلثات داشتیم که معلم ما آقای میر کشمیری بود و خیلی با سواد بود و فرمول های متفاوتی برای حل تمرین می گفت ، وقتی من سر کلاس تمرین خارج از کتاب را حل کردم ایشون گفت شما یک نابغه هستید ، که مسئله را حل کرده اید ، با خود گفتم حالا چه کنم اگر اسم من جزء نابعه ها بیاید شرمنده نابغه ها می شوم ، فورا " رفتم کنار آقا معلم ایستادم و گوشه کتابم را به او نشان دادم و گفتم این فرمول را داشتم ، ایشان من را تشویق کرد . ، البته نا گفته نماند ریاضیات من خیلی خوب بود مخصوصا "جبر و مثلثات و فیزیک ، شیمی ولی مدرسه رشته رباضی نداشت ، رشته طبیعی خواندم که برایم همچنان جالب است ،

یاد معازه دست دوم فروشی محله ما به خیر که اگر کتابمان گم می شد می رفتیم به ان معازه زیر پله ای که آدرس آن این بود ، بعد از میدان بروجردی نرسیده به بازار روز ، که ما گاهی مجله زن روز یک هفته گذشته ازش می خریدیم . ( عشق به خواندن ) و کتابهای ورم کرده،

کتابهای ورم کرده هم خوشحال بودن که دوباره دست دانش آموز دیگری است ، ورگرنه ورق ورق می شد و لبویی سر کوچه" لبو ی داغ " داخل ان می گذاشت ،

خوشا به همان روزها که کتابهای ورم کرده داشتیم

کتابهای ورم کرده

وقتی رودخانه های منطقه را بدون آب دیدم

گریستم .

من گم شدم !!!!!

موضوع انشائ  امسال

علم بهتر است یا ثروت ؟

البته واضح و ..مبرهن .......‌‌است ، که

سلام صبح

امیدوارم همگی صبح خوبی را شروع کرده باشید ،

سلام صبح

ایکاش

ایکاش می توانستم

90 در صد کواهینامه ها ی رانندگی را باطل می کردم .

با این پارک کردنشون !!!! وووووووووووووووووووووووووووووووووو و الی آخر

ایکاش

وقتی شهرمان را می فروشیم

خودمان در آن شهر گم می شویم .

چون هویت خود مان را فروخته ایم .

گل سنبله

زیبا ترین گلی که برگ آن در بهار می روید و نوید بهار را می دهد

و گل سفید رنگش در اول شهریور می روید .

که ما به آن سنبله می گوییم ،

خیلی قشنگه

بگیر و بشین

آن سالهای خیلی دور وقتی که ما بچه بودیم ،

خیلی سر و صدا که تو خونه می شد ،

مامان می گفت برو تو اتاق از بی بی بگیر و بشین را بگیر و بیار ،

خلاصه بچه در کنار بی بی ، یا خاله ، یا خواهر ........ساکت می شد ،

وقتی که تنهایی اومد تو خونه ها ، مخترعین اگه گفتید چه کردند ؟!!!!!!

حالا وقتی بچه ای پای مامان رو گرفته و نمی ‌زاره کار کنه ،!مامان جون

بگیر بنشین را میده دست بچه و اون بازی میکنه ،

و هر کدام از اعضای خانواده هم یک بگیر و بنشین دارند.

اگر گفتید اون چیه ؟

سلام  صبح

خدارا شکر که یک روز دیگر را به من نشان دادی

چقدر زیبا

الله اکبر ،

در شهر صدای اذان می آید ،

شوخی با کارت عروسی

از سال هایی می نویسم که عروسی رونق داشت ، مخصوصا "بعد از ماههای محرم و صفر ،

حداقل در سال چندین عروسی می رفتی و شاد و خوشحال بودی .

اما هر سال دریغ از پارسال ، کو عروسی!

سالهای خیلی دور یک روز همسرم با یک کارت عروسی در دست به منزل آمد و کارت را به دست من داد ، وگفت : عروسی دعوت شدیم ،

پرسیدم من هم دعوت دارم ، گفت بله من و شما ،

پشت کارت را خواندم و گفتم من دعوت نیستم

گفت چرا؟ مگر میشه درست بخوان.

پشت کارت اینطور نوشته شده بود .

اقای..x..... و بانو ،

گفتم من که بانو نیستم ، اسم من هما است . بانو دعوت داره !!!. با بانو برو،

هر دو خندیم از شوخی با اسم بانو

با دلی سر شار از اشتیاق الهی برای آنچه که دارم برکت می طلبم و با شگفتی به فزونی آنها می نگرم

نان سنگکی محله ما

نان سنگکی ، یک صف طولانی از بچه های دیروز تشکیل شده بود .

از بچه های امروز خبری نبود !!!!!

دوختن روپوش در آخرین روز شهریور

دو روز مانده بود به اول مهر ، باید ۸ دست روپوش می دوختم ،

زندگی اجتماعی بود و همه فامیل در یک محله زندگی می کردند و بچه ها تقرببا دو تا دو تا هم سن بودند .

آن وقتها کلمه مانتو مد نبود و به لباس مدرسه می گفتیم روپوش ،

روپوش ها آعلب به رنگ سرمه ای متمایل به آبی بود ، ( ابی پر رنگ )

اولین روپوش را بریدم و کوک شل و بعد کوک و بعد هم پرو ، و بعد دوختن ، لباس به سایز ( اندازه ) هر فرد دوخته می شد ، فروشگاهی برای خرید روپوش مدرسه نبود همه دست دوز بود. همه مامانی دوز بود .

دوختن لباس قاعده داشت ،

خلاصه ۸ دست روپوش دوخته شد ، و حالا انبوه روپوش را رو دست گرفتم رفتم لباسشویی برای اطو ، گفت برو خونه یک ساعت دیگه بیا گفتم باشه ،

اول لباس را می دادم اطو بعد مراسم دکمه دوختن داشتیم ، چون دکمه له می شد زیر دستگاه اطو ، ( وسواس در دوخت )

دیگه حوصله دکمه دوختن را نداشتم ،

بعد از اطو شویی با لباسها رفتم خونه دوستم ( دوستی پایدار ) که او دستگاه دکمه زدن داشت ، او با من همکاری کرد و دکمه های نقره ای رنگ را پرس کرد و راهی خونه شدم ،

خوشحال شدم که توانسته بودم ،

خواهران عزیزم ، دختر خاله ها و دختر عمو ها را شاد و سر حال کنم و با روپوش نو به مدرسه بفرستم ، ( و یقه سفید قلاب بافی )

این دوختن روپوش برای من و بقیه خاطره شد. یاد دیروز به خیر چه زود گذشت و خوش گذشت ،

آن ،دیروزی ها الان هر کدام برای خودشون خانم شدند ( معلم های باز نشسته هستند وهمچنین معلم خیاطی د....) و بچه ها دارند. وبه من میگن خاله هما یادته چقدر برای ما روپوش می دوختی ؟

جوانی جالب بود ، دیروز ( ۲۲ساله )

امروز ه خیاطی برام زمان میخواهد حتما روز باشه افتاب باشه ، ....... شرایط داره کمی تا قسمتی مشکل )

امام علی علیه السلام  می فرمایند

چه بسا دور افتادگانی که از خویشاوندان تزدیک تر و خویشاوندانی که از هر کس دورترند . نامه 31

پارک سلامتی

ساک را بسته و بسوی سلامتی می رویم .

انشالله

خدا را شکر که همیشه دعا گوی همدیگر هستیم ، .

۱۷ شهریور  سال ۱۳۵۷

گاهی از کوچه پس کوچه های تاریخ می ایم .

روزی سخت ،

برای اولین بار بود که صدای تیر اندازی را می شنیدم ،

و بعد دیدم با شتاب جوانها در کوچه مرده می برند .

و ژاله خون شد ، ژاله خون شد

روحشان شاد ،

درختان زیبای خیابان ولیعصر تهران

خیابون ولی عصر برایمان زیبایی خاصی داشت ، همه چیز در آنجا خلاصه می شود ، پر از خاطرات شیرین بود .

درختانی که سر تا سر خیابان بود مغازه ها همه شادی بخش بودند ، بهترین ها آنجا بود ،

می گفتند اگر از خیابان ولی عصر عبور کنی و گنجشکی بر سر شما فضله ای بیاندازد شانش می اورد ، ( درست بود )

چندی پیش از کنار پیاده رو عبور می کردم ، صدای ( تق ) نرمی بگوشم رسید ، دیدم دسته روسری ام ، خیس شده به یاد آن شناس خیابان ولی عصر افتادم ، و با خودم کلی خندیدم ،

گنجشک نبود ( یا کریم بود )

متاسفانه خیلی از پرندگان شهرمان راهشان را گم کرده اند !!!

افسوس ! کجایید ، ؟

مصیبت شهر، ی ور ، ( جا ماندن از امتحان تجدیدی )

شهربور هم برای خودش برو بیایی در مدرسه داشت ، نصفی از دانش اموزان را می دیدی ، که " انگوری" شده بودند ،.

صبح شنبه بود و پدر قبل از اینکه به محل کارش برود گفت صبح برو به مدرسه یک سر بزن ، گفتم پدر جان امتحان من بعد از ظهر است .

پدر رفت ومن هم شروع کردم ، به خواندن درس ، ساعت ،۱ بعد از ظهر را، نشان می داد که عازم مدرسه شدم ، و دیدم درب مدرسه بسته است ، زنگ سریدار ( اقای جاودانی) را زدم و آمد جلو درب مدرسه ، و گفت چه کار داری؟ گفتم امتحان دارم گفت امتحان صبح بود ، گریان به خانه برگشتم ،

پدر شب آمد و من مصیبت را گفتم . و فردا صبح با پدر به مدرسه رفتیم .

با مدیر خانم روحانی رفتار موضوع را در میان گذاشتند ، و مدیر گفت: ایشان غیبت داشته و باید صبر کنید .!!!!

من از ۷ شهریورتا اول مهر هر روز مدرسه می رفتم ، گریه وزاری ، امتحان از من نمی گرفتند تا از اداره دستور امتحان مجدد را بدهند ، دلیل هم اشتباه کردن ساعت امتحان، بود ، از طرف دانش اموز بود .( دلیل خوبی نبود )

ومن هم غصه دار و سرگردان بودم که کلاس چند م هستم،

جای من پشت درب دفتر بود ( به قول مادرم خاکه سر نشین شده بودم ، ) مصیبت دار

مهر امد ،هنوز من .

ده روز از سال تحصیلی گذشت مدیر مرا صدا کرد، و گفت بیا تو دفتر من ، و به دفتر ایشان رفتم ، یک برگه امتحانی داد و معلم مربوطه سوال ها را خواند و من گوشه ای از دفتر نشستم و شروع کردم به پاسخ دادن سوالها ،

وهمان جا معلم برگه را صحیح کرد و من وارد کلاس بالا تر شدم ،

خداوند رحمت کند مدیر و معاون مدرسه وحید دستگردی را که این دو خواهر از بهترین هابودند ( اطهره و مطهره روحانی رفتار )روحشان شاد

واما تک ماده چی بود ، شامل من نمی شد چون امتحان نداده بودم ، دانش اموز بدون ورقه امتحانی ،( اصل کار خراب )

تک ماده برای کسانی بود که در شهریور نمره آنها ۷ میشد و یک درس فقط یک سال از قانون تک ماده استفاده می کردند و با تک ماده نمره ۱۰ می شد و قبول ،

تلاش بیشتر ، و دانشگاه درس پیش نیاز نبود ، و اما انگوری شدن

اصطلاح انگوری شدن ، فصلها فصل بود انگور در شهریور به بازار می امد و به تجدیدی ها می گفتند انگوری شدی؟!!!!

شهریور را برای شوخی می گفتیم ( شهر، ی ور )

سعی کنیم در طول سال تلاش بیشتر کنیم که در کارنامه خود ،

خوب ، بسیار خوب ........داشته باشیم ، نسل امروز آیندگان فردا هستند .

انشالله روزی که می خواهید ارزش تحصیلی بگیرید موجود باشد ،

از من گفتن بود !

شهریور

ماه شهریور برای تجدیدی ها بود ،

که جلو مدرسه ها دانش اموزان با کتاب هایی که قطر آن چند برابر شده بود ایستاده بودند .

وهر دانش اموزی از دوستش می پرسید چند تا ؟ و رفیقش با انگشتش نشان می داد ،!!

و دانش آموزان ( تجدیدی ) هم تا یک هفته به مهر مانده نمی دانستند کلاس چندم هستند ،!!!

اما حالا دیگه همه قبول هستند و شهریور برای تهیه لوازم تحریر وغیره ...است ،

نه امتحان دروس تجدیدی

موفق باشید . امروزی ها

از زبان یک دیروزی

مدرسه  ملی ندای میهن ( حقوق هر ماه )

یک ماه و نیم از مهر گذشته بود ، مدیر مرا به اتاق خودش دعوت کرد و پاکتی به من داد و گفت این حاصل زحمات شما در یک ماه است ،

از اتاقش خارج شدم و شروع کردم به شمردن پولهای داخل پاکت ، که ۱۵۰ تومان بود .

خوشحال شدم که حقوق گرفتم در راه متزل رفتم شیرینی فروشی ساحل ( چه خوب اسمش دریا نبود ) و یک جعبه شیرینی خریدم و راهی منزل شدم ، مامان تا جعبه را دید گفت: به به مبارک باشه حقوق گرفتی ، ، درب جعبه را باز کرد و گفت اول خودت بخور این شیرینی خیلی شیرینه اولین حقوق توست .

در این مدرسه من به اصطلاع امروزی ها نیمکت نشین بودم عصر ها و پنج شنبه ها خودم کلاس داشتم و روزهای دیگر اگر معلمی مشکل ( تنبلی ) داشت هما ی نیمکت نشین را خبر می کردند ،

میتینگ های زیادی در میدان چهار صد دستگاه رفتم ، و مربی شیر خورشید هم بودم و باید در مدرسه هم حضور داشته باشم ، و اما

دومین ماه پاییز به اتفاق پدر به خیابان ناصرخسرو رفتیم و یک پالتو شیک مشکی رنگ با دکمه های نقره ای خریدم ، ( از حقوق خودم ) و کلی از پولم هم باقی ماند ، .

خاطرات ، معلمی که ۱۸ ساله بود

حالا شده بودم معلم انگلیسی بچه های ابتدایی. مدرسه پسرانه،

کلاس من بعد از ظهرها بود ، آن روز با کلاس پنجمی ها درس داشتم ، خیلی خوشحال درس را شروع کردم ، خیلی جدی و همگی خندان بودیم ، و گاهی دانش اموزان لغات خاصی را هم می پرسیدند ،

یکی از دانش آموزان بلند و شد و گفت : خانم اجازه ، سیبیل چی میشه ، گیر افتادم نمی دانستم بهش گفتم جلسه دیگه میگم دیدم با بعل دستی اش یواشکی ( معلم همه جا را می بیند ) خندیدند ، فهمیدم قصه از چه قرار است ،

آخه دختران آن موقع دست در صورت نمی بردند و من هم کرک های جوانی را در پشت لب داشتم ،.

واما جلسه بعد برایشان روی تخته سیاه با گچ سفید نوشتم ،

Mustache این هم سیبیل

Beard این هم ریش

به عهد خود وفا کردم و من هم کلمه ریش و سیبیل را با هم براشون نوشتم

معلم باید بداند ،

پدر همیشه می گفت: معلم نباید بدون مطالعه سر کلاس برود . روحت شاد پدر جان

معلمی در ۱۸ سالگی

به اول مهر نزدیک می شویم و به یاد سالهای دور که ماه مهر برایمان مهربانی داشت و مانند مادر به ما مهربانی می کرد .

پدر گرامی و عزیزم یک پیشنهاد داد، و به من گفت : یکی از دوستانم برای مدرسه اش یک معلم زبان انگلیسی می خواهد ، دوست داری با آن مدرسه همکاری کنی؟

جواب مثبت را به پدر دادم ،

وارد مدرسه ابتدایی "ملی ندای مهین " پسرانه شدم ، مدیر مرا به دیگر همکاران خود معرفی کرد و قرار بر این شد که من تمام پایه ها را زبان انگلیس درس بدهم و پنج شنبه ها صبح کمک معلم کلاس اول باشم ،.

معلم کلاس اول ، مثل زن بابا ، برای دانش آموزان بودم . چون بجای معلم اصلی بودم . معلم کمکی .

اما دانش اموزان پایه های دیگر من را پذیرفتند . و با هم دوست بودیم ، و برایشان زبان انگلیسی جالب بود ،

و انتخاب کتاب زبان به عهده مدیر مدرسه بود و دانش آموزان برای یاد گیری خوشحال بودند.

،هر مدرسه یک مربی شیر خورشید ، می بایست داشته باشد ، که

مدیر مدرسه من را انتخاب کرد برای مربی شیر خورشید ، و به منطفه معرفی شدم ،

و من به فرا گیری این علم پرداختم ( شرکت در کلاسهای آموزشی ) و چیزهایی آموختم که الان هم در زندگی خود بکار می برم ، درس کمکهای اولیه . و خاطره های شیرینی از آموزش این علم بدست اوردم .

یک سال معلم بودم ، و به اندازه سی سال تجربه کسب کردم و خاطرات بسیاری دارم ، و زود باز نشسته شدم .

و الان یک عکس قدیمی از تمامی مربیان (شیر خورشید ) منطقه ۱۴ ( منطقه ۵ سابق ) دارم ، که باز دید از سرم سازی حصارک است ،

روز گار جوانی سر شار از خاطره های جذاب

در کنار سرباز  در ازمایشگاه

به آزمایشگاه رفته بودم دومین نفر شدم نفر جلوتر از من یک سرباز خیلی جوان بود ، به فاصله یک صندلی در کنار هم نشستیم ( صندلی ها مارک دارند ،علامت نشستن ممنوع بر روی آن حک شده از زمان کرونا ) .

به فاصله خیلی طولانی بعد از من آقای محترمی حضور پیدا کردند و گفتند من نفر سوم می شوم و رفت ، به سرباز محترم گفتم یادمان بماند مردی با لباس آبی استین کوتاه و یک ساعت مچی در دست بعد از ماست ، سربازمان خندید ،. خوشحال شدم وقتی شادی سربازی که شب کشیک بوده و الان نفر اول ازمایشگاه است ، دیدم .

سوال کردم کادر هستی یا سرباز او گفت : سر باز ، گفتم چقدر از خدمت شما باقی مانده گفت یک سال ، گفتم چشم بهم بزنی تمام است ، سر بازی یعنی بازی ، خوشحال شد .

گفتم یک بیت شعر برایت می خوانم بعد شما سه مرتبه تکرار کن ( هنوز کسی نیامده ) ما دو نفر و آقایی که لباس آبی بر تن داشت که رفته است ،!!!!!

برایش خواندم ، : سربازی ، در سربازی ، سر ، بازی سرسره بازی ، سر سربازی را شکست ،

خندید و گفت یک مرتبه هم نمی توانم بگویم ،

پیراهن آبی امد و یک صف طولانی تشکیل شده بود و ما را شاهد قرار داد که من بودم نفر سوم ، ، بودم ولی نبودم سالهاست مد شده .

یک سرباز دیگر آمد کنار سرباز اول ایستاد خیلی بیمار بود لاغر رنجور رنگ بریده و بیمار. سرباز جلویی جایش را به رفیقش داد طوری که لباس آبی متوجه این جریان نشد ، سرباز اول رفت.

پذیرش مدارک نفر اول را گرفت تا سیستم آمد بالا چند دقیقه ای زمان برد ، اقای لباس آبی به من اعترض چرا این سرباز !!!اون کجا رفت ، همیشه دوست دارم جواب عده ای که کار خودشان اشتباه است ندهم ، ( لباس آبی رفته بود بعد از نیم ساعت امده بود ،) معترض

کار من انجام شد و حالا سالن مملو از جماعت بی حوصله خواب الود شده ،

به قسمت عکسبرداری رفتم نفر سوم ، آقای محترمی که جلوتر از من بود تا گیس های سفید مرا دید به اسرار که بفرنایید اول شما ، ومن تشکر کردم تا ایشان کار شان انجام شد،

آقای لباس آبی به اتفاق همسر حضور پیدا کردند ، به من گفت خانم چرا شما آن سرباز را جلو تر از خودتان راه دادید محترمانه گفتم اول ایتکه دوست ایشان از صبح به خاطر بیماری هم رزمش ایستاده بود ودوم اینکه اکر سربازان نباشند ما شبها آسوده نخواهیم خوابید ،

اما آقای لباس ابی با استین کوتاه و ساعت مچی گفت :

پر رو می شوند خودش باید جای خودش می ایستاد .

جوابش را ندادم و.....

وقتی کار اداری ایشان تمام شد نوبت ایشان ساعت ده می شد ، چون امادگی برای سنو گرافی نداشتند ،

از ایشان خدا حافطی کردم و گفتم کوه به کوه نمی رسد ولی آدم به آدم میرسه ، عجله کار شیطان است ،

الله اکبر ،

به مقام سرباز احترام می گذارم فرزندان ما هستند ،

سربازی در سربازی سر ،بازی سر سره بازی، سر سربازی را شکست، سه مرتبه تکرار کنید بازی امروز

زندگی چه شکلیه؟

دوستی از من سوال کرد ، زندگی شکل داره ؟

گفتم بله، زندگی شکل تمام دنیاست ،.

گفت یعنی چی ،؟ به ما جایی درس زندگی ندادند!!! ، نه در دبستان و نه دبیرستان ونه دانشگاه ؟

گفتم از روزی که متولد می شویم وارد زندگی شده ایم ، زمانی که مادر برایمان لالایی می خواند ، اولین درس زندگی است ،

مدرسه تمام زندگی در آن نهفته است باید پیدایش کرد .،

در حروف الفبا، در ادبیات ، در دیکته ، در ریاضی همه و همه شکل زندگی است ،

او متوجه نشد گفت چرا گنگ صحبت می کنی ؟ ، گفتم:

وقتی فارسی می خوانیم ادب در زندگی را آموختیم ، وقتی ریاضی حل می کنیم ، دو ، دو تای زندگی است ،

اگر مهندس شدیم و خانه ای محکم ساختم ، زندگی خوبی به دیگران دادیم اما اگر خانه ای را ساختیم و ویران شد ، !!!!!!!

زندگی دایره است ، مثلث است ، بیضی مربع ، زندگی شکل دارد ،

زندگی کردن یک نقاشی است تصویری زیبا و رتگارنگ دارد ، ما باید نقاش خوبی باشیم ، تا زندگی را زیبا نقاشی کنیم ،

درس نقاشی را خوب بیاموزیم ،

تا بتوانیم خوب ، زندگی را ترسیم کنیم ،

زندگی نقاشی است ،

سحر خیز باش تا کامروا باشی  ( دفاع از پرواز )

همیشه از تاخیر های هواپیما اعتراض داریم اما قصه امروز جهت عکس آن است.

،یکی بود و یکی نبود ،

شیراز بودیم و پدر و مادر عزیزم مسافر شیراز بودند .

صبح زود خیلی با عجله آماده شدیم و به فرودگاه رفتیم ، هنوز یک ساعت مانده بود که هواپیمای آنها به زمین بنشیند . اما اطلاع داشتیم که هواپیما چند دقیقه ای است که از فرودکاه مهر آباد تهران بلند شده و به مقصد شیراز در حال پرواز است ،

خیلی خوشحال که یک ساعت زود تر در در سالن فرودگاه شیراز هستیم ،

ناگهان صدای مادرم را شنیدم که گفت کجا می روید ما اینجا هستیم .

گفتم چقدر زود ، ما دیر کردیم !!!!!

پدر گفت : وقتی نماز صبح را خواندیم گفتم چرا توی خونه بنشینیم آمدیم فرودگاه ، بعد از نیم ساعت بلند گو اعلام کرد اگر مسافر پرواز بعدی در سالن حضور دارد ، بیاید با این پرواز سفر کند و ما هم یک ساعت زودتر پرواز کردیم . و ما منتظر شما بودیم اوخندید . پدر گفت : می بینم الحق فرزند خودم هستی شما هم یک ساعت زود تر به استقبال آمدید ،

گفتم چطور اینطور میشه ،؟ پدر گفت همیشه یک عده خوابند ،

: سحر خیز باش تا کامروا باشی

دیگه گله نکنیم هواپیما تاخیر داره ، !!!!!

درب بسته

چشم به در دوخته ام

اما هنوز تقه ای ( ضربه ) به در نزده

کتاب ای نیمه کاره

امروز تصمیم گرفتم

کتاب ای که مدتهاست لاک پشت وار می خوانم به پایان برسانم ،