شب چله
یاد شب چله های آن موقع که یک دختر بچه بودم بودم به خیر ،
پرده را کنار می زدم و حیاط سفید پوش از برف را می دیدم ،
و از سرمای پست شیشه دستم به رنگ انار می شد .
شب چله مبارک باشه
یاد شب چله های آن موقع که یک دختر بچه بودم بودم به خیر ،
پرده را کنار می زدم و حیاط سفید پوش از برف را می دیدم ،
و از سرمای پست شیشه دستم به رنگ انار می شد .
شب چله مبارک باشه
من بچه پریروز هستم ،
کلاس دوم دبیرستان (هشتم ) درسی داشتیم به اسم خانه داری ،
اسم معلم ما خانم بهروزی بود ، علاوه برتدریس کتاب ، که شامل خیاطی و بافتی و قلاب بافی و
غیره بود ،یک ربع اخر زنگ، درسی را فوق العاده با ما کار می کرد .
به نام درس زندگی
او چندین جلسه در مورد لباس پوشیدن برنامه گذاشت و ماجرا از این قرار بود .
که هر لباسی جای خودش را دارد
مثلا با شلوار لی ( جین ) نباید عروسی رفت و یا اینکه اداره خوب نیست با شلوار جین بروید ، اداره کت و شلوار برای اقایان و خانمها بلوز استین دار پیراهن و یا دامن ، و قد دامن بلند تا زیر زانو ( شانل )
برای رفتن کوه نباید لباسی که عروسی می پوشید به تن کنید ، مثلا دامن ماکسی ( قد دامن تا روی زمین ) .....
لباس کوه باید راحت باشد .
برای رفتن به خاکسپاری و مراسم عزاداری باید لباسی ساده و خیلی معمولی باشد ، ، و حرمت عزا دار را نگه دارید ، و مرتب و منظم بروید
به خوبی یادم هست خانم محترمی را می شناختم ( حجاب کاملی نداشت که در ایام عزادراری عاشورا و تاسوعای حسینی ، لباس آستین بلند می پوشید و یک روسری هم به سر می کرد والا من ندیدم آن زمان شخصی در مراسم عزا داری حضور پیدا کند !!و این چنینی که برخی از افراد الان هستند ،........ باشد ،
معلم در پایان درس کلاس چنین گفت :
من نبینم وقتی از کوچه شما عبور می کنم پرده اتاق شما آویزان باشد و گیره پرده آن کنده شده باشد ، مرتب باشید
واو ادامه داد ویا
دبیر ان شما شکایت کنند که شاگردش در سر کلاس پالتو خود را روی شانه هایش انداخته است ، این برازنده یک دانش اموز نیست آستین برای پوشیدن است .
بله حرف را یک بار به ما می گفتند و ما همچنان اجرا می کنیم .
هر لباسی جایی دارد و هر ........
خانه ای که دو کدبانوست
خاک تا زانوست
آشپز که دوتا شد آش یا شور می شود
یا بی نمک
خانه ای که دو تا گوشی همراست
خانه آتش می گیرد
ای اهل ایمان برای شما حلال نیست که زنان را به اکراه و جبر بمیراث گیرید و بر زنان سختگیری و بهانه جویی مکنید که قسمتی از آنچه مهر آنها کرده اید بجور بگیرد مگر آنکه عمل زشتی و مخالفتی از آنها اشکار شود ، و به آنها در زندگانی با انصاف و خوش رفتار باشید و چنانکه زن دلپسند شما نباشد (اظهار کراهت مکنید که ) بسیار چیز ها ناپسند شما است و حال آنکه خدا در آن خیر بسیار، برای شما مقدر فرموده است .
صبح زود بیدار شدم و بعد از کار های اولیه صبحگاهی ساعت یک ربع به هفت از منزل خارج شدم ، پیاده روی روزانه را انجام دادم ،
وبعد به سمت ایستکاه اتوبوس رفتم ، وقتی خواستم روی صندلی بنشینم خانم جوانی با پالتو قرمز رنگ و شاداب سلام کرد .
کنار ش نشستم دفعه دومی بود که همدیگر را می دیدیم او به محل کارش می رفت و من به دارو خانه ، از مثبت ها صحبت کردیم ،
اتوبوس آمد سوار شدیم هر دو کنار هم نشستیم از همه چیز گفتگو کردیم ، به او گفتم یادته دفعه قبل بهت گفتم باز هم همدیگر را خواهیم دید. با هم خندیم در این شهر بزرگ ، عجیبه دو رهگذر به فاصله سه ماه دو بار ، در خیابان همدیگر را ببیند ، ایشان لطف کرد و کرایه اتوبوس را حساب کرد ، او به محل کارش رفت ومن به داروخانه ،
امروز شهر خلوت بود ، دارو خانه خلوت ، اتوبوس خلوت ، هوا به نسبت خوب بود ،
در ، داروخانه خیلی زود نوبتم شد ، و دارو ی مخصوص را گرفتم دوباره سوار اتوبوس شدم
کنار خانمی سالمند نشستم ، ایستگاه ها را نمی دانست ، گفت میخواهم بیمارستان قلب بروم گفتم من هم همان ایستگاه پیاده می شوم ، پرسید شما هم بیمار هستید گفتم خیر منزل من در همان حوالی است ،
با هم از اتو بوس پیاده شدیم ، او را همراهی کردم و از خیابان عبور ش دادم و جلو بیمارستان رساندمش
و او به دعا گویی مشغول شد ، و بعد من از ایشان خدا حافظی کردم و به سمت منزل حرکت کردم . ،
برایم در کنار دو همراه خوب در اتوبوس خیلی، روز مثبت و خوبی بود ،
منتظر خبر های خوب هر لحظه باشیم ،
به ایه ۱۳۴ بقره رسیدم که این چنین است .
آن گروه که در گذشتند هر کار نیک و بد کردند برای خود و شما هر چه کنید برای خویش خواهید کرد وشما مسئول کار آنها نخواهید بود . ( پس شما در نیک و بد گدشتگان گفتگوی بسیار مکنید بیشتر به نیکو کاری و نیکی خود پردازید . )
نمی دانم وقتی معلم ریاضی می خواهد واحد پول را به دانش آموزان یاد بدهد کارش را چگونه شروع می کند ؟
واحد پول ریال است !!!
آیا معلم می تواند یک سکه یک ریالی با خود به سر کلاس بیاورد ؟.
اگر خیلی فعال باشد ، به موزه می رود و یک سکه یک ریالی به امانت می گیرد و سر کلاس می اورد .
حالا به دانش اموز ان چگونه بگویید که ارزش این یک قران چقدر است ؟
چند تا یک ریالی را روی هم بگذاریم تا یک آدامس خروس نشان بخریم !!!!!
یادش بخیر
شکلات خروش قتدی
آدامس خروس نشان ،
تنها پوستر رنگی کاغذ آدامس خروس نشان
فرزند هرچقدر هم بزرگ بشه
مادر وقتی داره در باره فرزندش صحبت میکنه
میگه بچه ام !،
مادر همیشه این طور صحبت می کند .
باشه به بچه هام هم بگم ،؟
خدا را شکر بچه هام خوبند ،؟
همیشه بچه ام هستی ، فرزندم ،
من خداوند هستم
مشکلات را به من بسپار
من مراقبت هستم
مادرم می گفت :دست ما نمک نداره !
اگر پنج انگشتمان را عسل کنیم درون دهانش بگذاریم ، وقتی داریم انگشتان خود را از دهانش بیرون می آوریم ، اوآخرین انگشت دست را گاز خواهد گرفت ،!
چراغی که به خونه رواست
به مسجد حرام است
خوب به اطراف خود نگاه کنیم ،
حتی اگر می توانیم به اندازه یک شمع به آن خانه روشنایی هدیه کنیم .
سفید پوستان بر تخت نشسته اند !!!!!!
و دستور ........پشت دستور ،
این ضرب المثل را بار ها از زبان مادرم شنیدم .
سفید رو و سفید بخت
بفرمایید روی تخت
سیاه رو و سیاه بخت
بفرمایید توی مطبخ
گاهی هم می خواند
سفید ، سفیدش صدتومن
سرخ و سفید سیصد تومن
حالا که رسید به سبزه هر چی بگی میرزه
همه با هم برابریم
پاییز آمد
کوله بشتی خود راباز کرد
اماباد
باران
سرما
را جا گذاشته بود .
او خجالت زده شده است
و در گوشه ای نشسته و
بغض گلویش را گرفته
نمی تواند گریه کند
و می گوید
جواب زمستان را
چگونه بدهم
شرمنده از حضورم
چگونه می توانم
این ۸۰ روز گذشته را در ۱۰ روز آینده جبران کنم
آیا مرا می بخشید ؟
هر روز ساعت ۱۶ از شبکه رادیو سراسری برنامه کافه هنر را دنبال می کنم ،
گوش کردن به رادیو برایم لذت بخش است
این برنامه برای من دو اسم داره .
از وقتی نام کوچکش کافه بود و تا امروز که نامش را عوض کرده و گذاشته باغ ،
ولی فامیلی آن همچنان هنر است .
اصل نام فامیل است ،
چه در باغ هنر باشی ، و چه در کافه هنر برایم هنری هستی ،
به امید خدا هواشناسی اعلام کرده که امروز پنج شنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲ ، از شدت آلودگی هوا کاسته می شود .
چه خوب می شود، فردا جمعه مدارس باز باشد و لاا قل این هفته یک روز را دانش آموزان به مدرسه رفته باشند .!!!!!
این یک پیشنهاد است .
واما :
جمعه به مکتب می رود طفل گریز پای را
شاید شنبه ؟ دو باره !!
وقتی با پدر از کنار قهوه فروشی عبور می کردیم ،
پدر توقف کوتایی می کرد !می پرسیدیم پدر جان قهوه می خورید ؟ .
پدر با لبخند می گفت :هنوز قهوه خور نشده ایم .
چای خودمان را در قهوه خانه می خوریم که اصلا قهوه ای وجود ندارد !!!!
هر دو خندیدیم و به راه خود ادامه دادیم .
خندیدم وبا خود زمزمه می کردم : چای را در قهوه خانه می خوریم !!!!!.
امروز قدم های خیر مون را بیشتر کنیم .
هر قدم خیری که برداریم ، هزاران فدم خیر خداوند بدهد.
دعای خیر کنیم .
در کار خیر هیچ حاجت به استخاره نیست
خیر خواه دیگران باشیم ،
انشالله خدا خیرت ، بدهد
وقتی قار قار کلاغ امد ، بهش گفتم خوش خبر باشی ، خیره انشالله
خیره
دوستم از من پرسید کجا می روی ، ؟
گفتم می روم سبد بخرم ،
گفت چند تا ،
شاید دو سبد خریدم ،
اما!!!!!!
نمی دونم پلاستیکی بخرم یا چوبی ؟
خورشید جایش را دارد کم کم به شب می دهد و ناراحت است از اینکه نتوانسته است نورش را به درستی به زمین هدیه بدهد .
امروز ۱۳ آذر ، به خاطر غلظت دود ، آلودکی هوا به مرز هشدار رسید ه وضعیت قرمز است .
خورشید خانم عزیزمان فردا قوی تر عمل کن تا صورت گلگونت را ببینیم . و باد را با خودت بیاور !!!!!!،
امروز خورشید خیلی به سختی خودش را از لایه های دود نمایان کرد .
خورشید از هنگام طلوع خسته است .
آیا او امروز زمین را درخشان خواهد دید ؟
خیلی خوشحالم
وقتی خوشحالی ، به خوبیها فکر می کنی
به امید داشتن
به دیدار
تمام ،خوبی ها تو را در آغوش گرفته اند و آواز خوشحالی برایت می خواند .
خوبی کردن خوشحالی به همراه دارد ،
خوبی؟
پدر می گفت از خوب بودن ضرر نمی کنید .
دوست آن است که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و در ماندگی
دوستی با مردم، دانا نکوست .
با کسی دوست باش
که هر روز یک جمله مثبت ازش یاد بگیری ،
دوستان عیبم کنند که چرا دل به توبستم .
باید اول به تو گفتن ، چنین خوب چرایی
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نا بستن از آن به که ببندی و نپایی
اما
از دوستی خاله خرسه دوری کن
هر قصه ای آغازی دارد و پایانی ،
امروز قصه بابا را به پایان می بریم .
آذر ماه سال ۷۷ بود ، صبح زود تلفن زنگ زد ،
پری خانم بود . پری خانم که چندین خونه با خونه آجر بهمنی قرمز فاصله داشت ، بود . آن زمان های نه چندان دور همیشه همسایه به کمک همسایه می آمد . ( چه زمان خوشحالی ، چه غم و اندوه )
بعد از احوال پرسی با پری خانم ،او غم انگیز گفت ،: اکبر آقا صبح رفته بود ، نون بخره وقتی می خواسته از خیابون عبور کند یک ماشین زده به پایش و ماشیتی فرار کرده و رفتگر محله آمده در خونه به مامان گفته و مامان که مشکل قلبی داشته حالش خوب نیست بیایید ، !!!
به اتفاق خواهر به خیابان پیروزی و خیابان سلیمانیه رفتیم ،
مامان راهی بیمارستان شد و ما هم به بیمارستان نزدیک منزل که پدر را آنجا برده بودند رفتیم ، .
بابا خون آلود روی تخت اورژانس بود ، و خواهر م که پرستار همان بیمارستان بود گریه کنان گفت : بابا بد جوری آسیب دیده ، .
ما را راهی منزل کردند و بابا در بیمارستان ماند .
بعد از چند ساعتی تلفن منزل بابا زنگ زد و پایان زندکی پدر را اعلام کرد ند .
این روزها که گفتم اگر خیابون نبود ، همه جا بیابون بود برای این بود ایکاش !!!، و پدر پایان زندگیش در خیابان نبود . افسوس !!!!
همه جا راحت از خیابون عبور می کنم ولی ان نقطه ای که پایان زندکی پدرم بود . نمی توانم از خیابان رد بشوم ،
گفتم ۹۰ درصد گواهینامه ها باید باطل بشه ،!
گفتم اگر حادثه ای رخ می دهد چرا فرار !
آیا راننده خطا کار توانسته از وجدان خودش هم فرار کند !!!!.
ما همگی منتظر هستیم یک روزی راننده برای مغذرت خواهی بیاید تا وجدان خودش را آسوده کند ، ایا می شود ، ؟
سفره دوازده متری مادرم منتظره بابا با نون وارد حیاط بشه ،
صف نونوایی خیلی شلوغه . او هنوز به خونه نیامده ،
نان
سوار ماشین بودم ، ترافیک که معرف حضور همه همشهری های تهرانی عزیزم هست و با آن آشنا هستیم ،
ترافیک نعمت بزرگی است ،با بودن آن تصادف کمتر است ، چون ماشین با سرعت مورچه حرکت می کند ،
با خود گفتم چه خوب شد خیابون به وجود آمد ورگرنه الان اینجا بیابون بود ،
خیابون نعمت بزرگی به ارمغان آورده ، اول کار خانه ماشین سازی بوچود آمد ، و کلی آدمها مشغول کار شدند و پول دار ها هم ماشین ها را خریدند و با یک ژست رانندگی می کنند ،
کم کم دچار کثرت ماشین شدیم و خیابانهای عریض و طویل درست کردیم ،
از امروز بگم ، ماشین های کوچک و قد بلند باشیشه های رنگی و ضبط صوت های گوش خراش و بوق های سرسام آور را روی ماشین های خود نصب و روانه خیابان بیچاره می شوند . .
این خیابون چه چیز ها را هر ثانیه می بیند ، پرتاب کردن آشغال سیگار معمولی ترین بی احترامی به خیابان ، خط عابر پیاده که رنگش از دود ماشین سیاه شده و عابر راهی برای عبور ندارد ،
خلاصه چه سودهایی که از بوجود آمدن خیابون نصیب سود جویان شده است ،
ولی من روی حرف خودم هستم ۹۰ درصد راننده ها را باید گواهینامه انها را باطل کرد ،
خیابون ، غصه دار است رعایت حالش را کنیم .
اگر ماشین تو خیابون نبود ، می شد بیابون
سلام
برای پیاده روی به پارک رفتم ، همه چیز آرام و فواره ها بالا می رفتند و بر می گشتند .
بعد از پیاده روی سفره بدست عازم نان سنگکی شدم ، آقای جوانی که راننده بود توقف کرد تا از خط عابر پیاده عبور کردم با لبخند سری تکان دادم و تشکر .
خیلی سریع راه می رفتم ۳ قدم مانده بود به نانوایی یک ماشین مشکی رنگ آخرین سیستم از من جلو زد و یک نفر از ماشین پرید بیرون و به فاصله ده سانتیمتر جلو من در صف نان قرار گرفت .
تمام مدت به یاد مسابقه ای در یکی از کارتن های آن زمان افتادم که برنده زبانش( نه انسان سخصیت کارتونی ) را بیرون آورد تا برنده شد. با خود می خندیدم . ماشین آخرین سیستم ، اما !!!!!!
آقایی که در ماشین منتطر بود تا دوستش نا ن بخرد در این فرصت یک ربع ساعت با ماشین روشن ایستاده بود ،! من چی بگم ، ! هوای ، آلوده ، الودگی صوتی ، و اصراف کردن بنزین ،
نان را خریدم و حرکت کردم دو دختر جوان جلو من قرار گرفتند که یکی موهای نارنجی داشت و آن دیگری کولی به پشت ( هر دو دانشجو ) ، انها جلوی بقالی ایستادند و پیاده رو مسدود شد دختر مو نارنجی دست کرد داخل کولی دوستش که کیف پولش را بر دارد ، خندیدم و بهش گفتم دست کردی تو کیف مردم ، هر سه نفر خندیم و به آنها نان تعارف کردم و یک تکه نان بر داستند و راه برای من باز شد ،
ومن به خانه رسیدم
صبح شنبه بسیار عالی شروع شد.
فرزند مثل یک پرنده ای است که دو بال دارد
یک بال آن مادر است
یک بال آن پدر است .
اگر یک بال را نداشته باشد
نمی تواند پرواز کند .
بسختی راه می رود !!!!!!!!!
با خود گفتم به تنهایی که نمی شود این بازی را انجام بدهم حد اقل بازیکن ها باید دو نفر باسند .
گفتم جدولی می کشم به این شکل
ستون اول
اسم همسایه
نام فامیل همسایه
شغل همسایه
تعداد فرزند ،
درجه تحطیلات
سن همسایه
شماره واحد همسایه
نگاهی به جدول ۱۹ خانه ای کردم ، دیدم هیچ کدام را نمی دانم و حتی نتوانستم نصویری از آنها در ذهن داشته باشم ،
چند سال قبل زنگ واحد زده شد و خانمی با یک سینی که چندین ظرف شله زرد داخل آن بود ، سلامی کرد و گفت ما تازه امده ایم ،. برایشان آرزوی سلامتی کردم و او گفت من ماهی یک بار این کار را انجام می دهم ، اما همان یک بار بود ، خوشحال که همسایه خودش را معرفی کرده است ، بعد وقتی او را در کوچه دیدم سرش را برمی گرداند که من تو را نمی شناشم و فرار از سلام علیک ،
و اما روزی که وارد این ساختمان شدم دوست بغل دستی من با یک بشقاب شیرینی و چای وارد شد و خودش را معرفی کرد ، و راه را برای دوستی باز کرد ، فرزندان ما با هم مدرسه رفتند و..... ما خونه یکی بودم ، درب واحد هیچ وقت بسته نمی شد .
مدت طولانی است که آنها از این ساختمان رفته اند اما ما ، با هم رفت امد داریم و خاطرات خوش دوران جوانی خود را با هم گفتگو می کنیم
. همسایه قدیمی = دوستان با وفای امروزی