پایان شب ،سیه سپید است

امروز کوتاه ترین روز سال ۱۴۰۳ است

خورشید 🌞 خیلی زود غروب می کند

خورشید عزیزم از فردا بیشتر زمین را روشن می کنی ،

د‌وستت دارم ،

این جشن ها به خاطر توست عزیزی

کوتاه ترین روز سال مبارک باشد

خورشید خانم

شب 🌙  چله مبارک باشه

مامانم می گفت :

از شهریور ماه به فکر شب چله بودن

ان زمانی که هر منطقه ایران اخلاق خودش را داشت ،

یکی از خوراکی هایی که خیلی دوست داشتند گندم برشته بود

گندم را دورن آب پنیر چندین روز خیس می کردند و بعد آنرا خشک می کردند

که به آن گندم آب پنیری می گفتند

آنها را درکیسه های پارچه ای نگهداری می کردند ( هنوز پلاستیک نبود )

و بعد برای شب چله گندم ها را بو می دادند . ( خبری از شاهدانه در منطقه نبود )

فصل، به" سالمترین به را با کمی شاخه و برگ آن از درخت می کندند و با نخ به هم متصل می کردند و به سقف خانه که از چوب بود آویزان می کردند ، ( آونگ ،) و برای شب چله زینت بخش مجمعه مسی ، بساط شب چله بود ،

ازگیل ها را در سینی های مسی می ریختند و در کنار هم قرار می دادند

و نان شیر مال هم شیرینی آن شب بود .

و آن شب پلو درست می کردند و از قورمه ای که درست کرده بودند لا به لای پلو می ریختند و شام را کنار همدیگر می خوردند ،

و بعد داستان ننه سرما را تعریف می کردند و بچه ها یکی یکی در زیر کرسی بخواب می رفتند.

این قصه ها وقتی از زبان مادرم گفته می شد به اصالت خودمان محکمتر می شدم .

و وقتی شب چله به پایان می رسید ، او می گفت از امروز روز رو به پیشی است ، خورشید را بیشتر می بینیم . روزها بلند می شود تا اول تابستون

چله بر همه مبارک ، همیشه از حال هم با خبر باشیم !!!

وقتی که او.  ساعت  ۱۷  الی ۱۹ می رفت

ده دقیقه قبل از رفتن او

آقای همسر چندین عدد شمع روشن کرد و بر روی میز گذاشت

آسانسور را به طبقه بالا آورد

و‌موبایل بدست کنار درب واحد ایستاد ،

چشمانش به حرکت عقربه های ساعت بود

اما او پشیمان شد ، و نرفت.

من آهنگ تولدت مبارک را خواندم

و شمع ها را فوت کردم

ممنون برق عزیزم که تو در کنار ما ماندی

تولد ، دوباره اات مبارک

زمستانی سرد و خشک

نمی دانم چرا صدای برف پارو کن نمی آید

شاید گوشهای من کم شنوا شده است !

بخاری های نفتی

بخاری های نفتی داستان های خودشان را دارد

وقتی زمستون میشه به یاد بشکه های نفت دویست لیتری کنار حیاط ها می افتم

آدمها مثل کنجشک نبودند ،

که بهشون بگن اونوقت که جیک جیک مستونت بود فکر زمستون نبود ،

برای پر کردن این بشکه های ۲۰۰ لیتری پدر به شعبه نفتی می رفت و سفارش نفت می داد ، و کارگر شعبه گالن هایی از نفت با گاری دستی می آورد و می ریخت توی بشکه تا سرمای زمستون نفت داشته باشیم .

همه به فکر زمستون بودند ،

مثل مورچه

و اما یک بخاری دیواری داشتیم که داخل اتاق بزرگه بود و چند تا علاالدین ،که گاهی روشن میشد ، ، بخاری های خونه ما صبح روشن می شد،

مامان می گفت؛ شب خطرناکه بخاری روشن کنیم گاز تولید می کنه ،و ما همیشه با ژاکت های بافتنی دست بافت مامان خودمون را گرم می کردیم ،

و یک اتاق داشتیم که مخصوص کرسی بود که خیلی با حال بود .

و اما این بشکه های نفت حادثه آفرین بودند ، وقتی بچه ها در حیاط بازی می کردند( تابستان‌ها) شیر بشکه نفت را باز می کردند و فکر می کردند اب است و می خوردند ،

و مرتب مادران، بچه به بغل به سمت درمانگاه می دودیذند ، می گفتند که بچه نفت خورده ، بچه نفت خورده !!هنوز اورژانس نبود ،

زمستون بود و شوخی هایش

برف. ،یخ ، سرما ، سر خوردن ،

اما هرگز مدرسه تعطیل نشد ،

گفتم دهه سی ها را نباید دست ✋️ کم گرفت

سختی کشیده

هوای خنک ، نگاهی به گل یخ

امروز پیاده روی در پارک بسیار عالی بود

به سراغ گل یخ ها رفتم

غنچه کرده بود

اما هنوز درختچه گل یخ برگ دارد

منتظر هستم

برگهایش بر یزد تا غنچه های آن باز شود

عطر گل یخ

برج میلاد امد

امروز برج میلاد سر جایش بود

با ما قایم موشک بازی می کرد

من فکر می کردم او را دزدیده اند

امیدوارم دیگر پشت پرده آلودگی مخفی نشود

امروز هوا بی نظیره

۳درجه زیر صفر

اما برف کوهها زیبایی خاصی به شهر داده است ،

تمام شهر دیده می شود

ملت عشق

مشغول خواندن کتاب ملت عشق هستم

آنجائیکه آدمها آرزوهایشان را می نوشتند و بر درخت آویزان می کردند .

من هم یک درخت شخصی دارم به نام درخت معجزه

می دانید چرا اسم آن را گذاشته ام درخت معجزه !!!!!

چون وقتی تلفن همراهم را در روی شاخه آن قرار می دهم ، آنتن می دهد ، زنگش به صدا در می آید پیام های شادی آفرین برایم می آید.

بله معجزه آن درخت. شنیدن صدای عزیزانم است و آن حس خوب را می گیرم که با آنها هستم

عشق معجزه می کند

سلام عزیزانم

24 آذر سال 1377

24 آذر

ساعت ۶ و نیم صبح زنگ تلفن به صدا در آمد

گوشی را برد اشتم

پری خانم بود همسایه قدیمی

گفت پدرتان رفته بود نون بگیره ماشین 🚗 بهش زده کمی پایش مشکل پیدا کرده و برده اند بیمارستان ،شما بیایید(خبر مرگ ) مامان تنها نباشه

به اتفاق خواهرم به منزل پدری رفتیم

دیدیم مادرمان هم نیست، پری خانم گفت :

وقتی رفتگر محله زنگ درب حیاط را زد مادرتان آمد در را باز کرد و به محض شنیدن خبر تصادف پدرتان مادر هم سکته کرده است

ایشان را هم بر ده اند بیمارستان

راننده به محض اینکه با پدر تصادف کرده بود پایش را روی گاز ماشین گذاشت و فرار کرده

او هنوز در فرار است

و ما پدرمان را در 24 آذر سال ۱۴۷۷ ، از دست دادیم

و قصه آن روز و نامردی راننده را برای همدیگر تعریف می کنیم

خداوند تمامی رفتگان را بیامرزد ، آمین

چتر

خدایا بارونی برایمان بفرست ، تا

چترهایمان تمیز بشه

ناودان

نمی دانم تا به حال ناودان دیده اید ؟

ناودان هم منسوخ شده است.

و اما داستان ناودان چه بوده ،؟

ساختمان‌ها اکثرا یک طبقه بود و ساختمان‌ها ی جنوبی اول وارد ساختمان می شدی و بعد حیاط را می دیدی

پشت بام اکثر منزل ها کاهگلی بود ، و برای عبور آب باران و برف در روی پشت بام یک جوی کوچک داشت که آب آن از پشت بام به وسیله ناودان به بیرون می ریخت ، ( کوچه )

اکثر ناودان ها نیم متر از پشت بام فاصله داشت و آب به کوچه می ریخت که هنگام باران ☔️ شما باید مراقب بودی از زیر ناودان که مانند دوش بود رد نشوی

شهرداری تهران دست به کار شد و تمامی نا ودانهایی که به این شکل بود دستور داد که ناودان ها بایستی تا زمین بیاید و بعد آب در پیاده رو رها شود .

که به این صورت ناودان ها سر و سامان گرفت .

‌این هم از انقراض ناودان های مزاحم در شهر

نوشته یک پری روزی

حال خورشید

خورشید خیلی خسته شده

نمی تونه نور خودش را به زمین برسونه

خیلی فشار عصبی داره

همه جا کمرنگ

بدون نور

برج میلاد (قمست دوم )

برج میلاد عزیز

هنوز تو از حبس خارج نشدی ؟

دلمان برای ارتفاعت تنگ شده !

که تمام نقاط تهران دیده می شوی

از هر سمتی مردم وارد تهران شوند تو دیده می شوی

این روزها که تو نیستی !!!!

مردم گم نشوند ،

تو کجایی?

محو شدن برج میلاد ،در ۲۰ آذر ۱۴۰۳

برج میلاد عزیز

دیروز یک شمد از آلودگی هوا روی تو کشیده بودند

اما امروز تو را ربودند ?

کجایی

تو دیگر نیستی

شما برج میلاد را پیدا کردید

هوا همچنان آلوده

بعد از چند روز خانه نشینی

با خود گفتم بروم یک ربع راه بروم و یک نان بربری بخرم .

شال و کلاه کردم ماسک بسیار محکم و قوی زدم واز منزل خارج شدم

به ساعتم نگاه کردم دیدم ۷ و ۲۵ دقیقه است

اما

خیابان تاریک بود ، آلودگی جلوی تابش خورشید را گرفته بود

و نفسم سخت شد

فورا یک نان بربری خریدم و به منزل برگشتم

شوخی نکنیم هوا خراب ،

ملک الشعرای بهار

گفتیم یادی از بهار کنیم

برو کار می کن مگو چیست کار

که سرمایه جاودانی ست کار

+++++++++++

ای دیو سپید در بند

ای گنبد گیتی ! ای دماوند !

روحت شاد و یادت گرامی ،ای بهار

،

اگر همان کاری را انجام دهید

که همیشه انجام می دهید

همان چیزی را خواهید داشت

که همیشه داشته،اید

آنتونی رابینز

سلام  گل یخ

هما امروز هم در خانه می ماند ، و پیاده روی نمی رود ،

و منتظر باز شدن گلهای یخ هستم ، که برام پر از خاطره شیرین است .

روزهای برفی. وقتی در دانشگاه قدم می زدیم ، گل یخ را از بوی آن متوجه می شدیم که باز شده . (اولین مرتبه در آنجا دیدم )

نا گفته نماند گل فر‌وشی ها در دهه ۵۰ زمستان گل یخ می فروختند .

البته باید یک روزی بروم سراغون. ( گل یخ )

اما گلهای یخ پارک ما غنچه کرده منتظر یک سرماست که باز شود ،

خدایا ما که هوای پاک را نابود کردیم ، و قاتل خودمان را در بغل گرفته ایم و ازش پذیرایی. می کنیم ، ( فرمان ماشین )

خدا یا مثل همیشه به کمک تو نیازمندیم

نفس

خانه نشینی

امروز به یاد روزهای کرونایی افتادم که خانه نشین شده بودم و صبها باید در طول اتاق پیاده روی را به صورت 8 انگلیسی انجام می دادم .

امروز به علت آلودگی هوا برای پیاده روی پارک نرفتم.

اما در کنار پنجره ایستاده ام به بیرون نگاه می کنم

کنار خیابون خیلی جای پارک دیده می شود ،

گفتم چرا ؟ اینجا که محل رفت امد دانشجویان عزیزمان است ، آنها که تعطیل نیستند ، بعد نگاه عمیق کردم و دیدم ماشین های تک سر نشین نمی بیتم ، چند نفری سوار ماشین ها 🚗 هستند ،

درود بر شما هموطنان عزیزم که رعایت حال خودتان را کردید ،

هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است

و چون بر می آید مفرح ذات

تنها صدایی که می شنوم

تیک تیک ساعت ⏰️ است

نامه های زمان گذشته

خوشا روزی که باهم ، می‌نشستیم

قلم بر دست و کاغذ می نوشتیم

قلم بشکست و کاغذ بر هوا رفت

نمی دانم محبت ها کجا رفت ،

قسمتی از نامه ها

زمانه پندی آزاد وار داد مرا

زمانه چو ن نگری سر به سر همه پند است

رودکی

مردی با یک کیف سامسونت

روی صندلی پارک نزدیک درب خروج نشسته بودم که نفسی چاق کنم و بعد بقیه مسیر را طی کنم ،

مردی با کت شلوار مشکی و یک کیف مشکی شیک وارد پارک شد ، کیف را روی نیمکت پارک گذاشت و بعد کیف را باز کرد و یک سیب از کیف برداشت و بعد ،به آرامی درب کیف را بست و بدست گرفت ، و اولین گاز را به سیب زد .

او خیلی آرام راه می رفت و سیب می خورد. با خود گفتم این آقا احتمال قوی جلسه ای در دفتر پارک دا رد که مرتب و منظم و خیلی شیک و پیک داره خرامان خرامان می رود ،

روز بعد ،مرد کیف بدست وارد شد ، و مثل روز قبل با همان سبک ،عمل کرد ،

هر روز سر همان ساعت می آمد و سیب گاز زنان می رفت ،

روزی جهت حرکت خود را عوض کرده بودم ،

دیدم مرد کیف بدست با همان قدم های کوچک ،پیاده روی می کند و فکرم از جلسه خارج شد،

الان که هوا سرد شده فقط او یک کلاه که شبیه کلاه هنرمندان نقاش است به سر دارد ‌ و همان کیف و سیب وسر ساعت مقرر قدم زنان وارد پارک می شود ،

تقریبا ۵ ماه است ،

ورزش با کیف سامسونت

کیف سامسونت هم داستانی دارد .!!!!

صدای کفش

هیچ صدای کفشی به گوشم نمی رسد !

پری روزی ها

هر شخصی را با صدای کفش او می شناختی

و حتی مارک کفش را هم تشخیص می دادی ،

در کوچه و خیابان با آرامش راه می رفتی

چون از پشت سر شما صدای کفش می آمد !

حیف هیچ صدای کفشی نمی آید؟

نمی دانم

نمره ناپلئونی

بارها شکست خوردن را تجربه کردم

تا شکست دادن را یاد گرفتم .

ناپلئون

بازی های دوران کودکی

راس ساعت یک ربع به ساعت ۱ بعداز ظهر زنگ آپارتمان نواخته شد ، گوشی آیفون را برداشتم. اما کسی در تصویر نبود ، اما طبقات دیگر هم یک صدا می گفتند ، آلو بفرمایید ،

روز بعد باز همان ساعت، زنگ ها نواخته می شد ،

بازم کسی را ندیدیم .

چندین روز این اتفاق افتاد .

چون ساعت مشخص داشت همسر رفت کوچه و گوشه ای ایستاد

دید راس همان ساعت پسرک کولی بر دوش زنگها را زد و فرار کرد ،

همسر به آپارتمان برگشت و گفت ،یک بسر بچه مدرسه ای بود فقط نگرانم که وقتی با شتاب فرار می کند وارد خیابان نشود ،

گفتم چیزی که بهش نگفتی او گفت نه ، بچه است دیگه .

از او پرسیدم یک سوال دارم وقتی همسن این پسر بچه بودی زنگ در حیاط ها را می زدی؟ او با خنده گفت: بله ما هم این کار را می کردیم.

به او گفتم ما هم زنگ درب حیاط ها را می زدیم و در کنار. دیوار پناه می گرفتیم و یا اواز خوان و خیلی خونسرد به راه خود ادامه می دادیم و بعد پیر زنی در را باز می کرد و کوچه را نگاه می کرد و به داخل حیاطش می رفت و ما خندکنان می رفتیم

بعد به همسر گفتم. البته آن پیر زن هم متوجه شده بود کار ما وروجک هاست !!!!!

القصه .

تقاص روی زمین است .

کار این پسرک دو هفته طول کشید و دیگر او هم زنگ ما را نزد

کودکی ،با کوله ای از شیطنت .

حس خوب  

دیروز در کنار فامیل های عزیزم خیلی خوب بود

به یاد گذشته ها سفره ای پهن شد( نقش آناناس و خرما ) و عصرانه ای نان و پنیر وگردو و سبزی خوردن با نون سنگک داغ خوردیم ،

و بعد یک چای داغ در هوای سرد پاییزی با حبه ای خرما میل کردیم .

در این دور همگی، مهندس ، معلم ، دبیر ، استاد دانشگاه ، شرکت داشتند ، که یک سوال مطرح شد ،

ازگیل چند تا هسته دارد ؟

همه خنده

یکی گفت من تا حالا شمارش نکردم

یکی گفت تا میام هست را از دهانم خارج کنم قورت دادم، رفته پی کارش ،

خلاصه

یک کاسه پر ازگیل آوردم و همه خنده کنان از گیل بر داشتند و گفتند ،

۵ تا هسته دارد

گفتم چه ازگیل کوچک اندازه یک نخود و چه اندازه یک گردو هر ازگیل ۵ عدد هسته دارد . همه برنده شدید پس ازگیل بخورید .

یکی از مهمان های عزیز گفت

بروم به بابام بگم ،او که نصف باغهای ازگیل را پیوند زده می دونه یک ازگیل چند تا هسته داره ؟

به همین سادگی همه خوشحال نماز مغرب عشا را خواندند و خداحافظی کردند ،تا روزی دیگر

شهری زیبا ، اسمانی ابی ،کوه پر برف ،دامنه البرز

امروز هوا بسیار عالی و مطبوع است در سطح شهر باد می آید، و آسمون شهرمون آبی آبیه، وخورشید زیبا نور قشنگش را از ما دریغ نکرده و

کوه پر برف و آسمون آبی و خورشید درخشان ، و برگ روی زمین منظره بسیار زیبایی آفریده است ،

ممنون خدای بزرگ که می توانیم امروز نفسی تازه کنیم.

و می توانیم از منزل خارج شویم

ایا فصل ها صدا دارن ؟

داخل پارک یکی از خیابان هایش را برگ ریخته بودند و نوشته بودند ، صدای پاییز ،

گفتم زمستان هم که بی صدا ست ،

وقتی پرده اتاق را کنار می زنیم در سکوت برف باریده و همه جا سفید ،

بهار از نظر من

صدای بهار ؟

صدای چغاله بادم فروش !صدای گوجه سبز فروش ،

صدای رعد برق بهاری خیلی هیجان داره که بعد از آن گلهای بهاری روی زمین ریخته میشود ،

راستی تابستان صدا داره ؟

تابش خورشید ، روزهای بلند ، میوه های جور وا جور ،

کدوم صدا ،

شاید هم .......‌‌‌‌. صدای تابستان است .

شاد باشیم و به صدای پاییز فکر کنیم ؟

چو فردا شود فکر فردا بکن

پخش کموتراپی

نفر سوم بودیم که برای تزریق رفته بودیم

پرستار ویژه سرم را وصل کرد و بعد نوبت نفر چهارم که خیلی با فاصله و بر روی یک تخت کنار پنجره خوابیده بود ،آقای پرستار ناراحت شد و به مریض گفت چرا رفتنی انتهای سالن روی تخت خوابیدی ، مریض گفت دیروز هم روی این تخت بودم ،

اول وقت بود و تخت ها خالی بود .

من از اعتراض پرستار خنده ام گرفت ، پرستار عصبانی!!!¡

به پرستار گفتم

میخواهم برات یک اتفاقی که شبیه به این موضوع است برات تعریف کنم .

گفتم اتوبوس دو طبقه را دیده بودی ؟ سری تکان داد، وقتی که تقریبا ۱۸ سالم بود به همراه سه تا از دوستانم سوار اتوبوس دوطبقه خالی شدیم و خنده کنان رفتم طبقه دوم اتوبوس و آخرین صندلی اتوبوس کنار هم نشستیم،

بعد شاگرد راننده آمد بالا و گفت اتوبوس خالی شما رفتید انتهای اتوبوس نشسته اید ،

مثل امروز ،

پرستار خنده اش گرفت و رفت سراغ جوان و سرم او را وصل کرد.

واما مقررات شرکت واحد اتوبوسرانی رانی

اینچنین بود که اول بلیط را می گرفتند بعد مسافر سوار می شد ، ما اول خط سوار شده بودیم هنوز شاگرد راننده نیامده بود ،

خاطره دوران جوانی جذابیت خاص خودش را دارد ،

قدر بدانیم، روزهای خوش کنار دوستان بودن را