به کتابخانه اتاقم چشم دوختم دستمالی در دست داشتم و آنجا را گرد گیری می کردم

به دفترچه خاطرات قدیمی نگاهی انداختم ،

متن آن این بود رفتن سوریه به اتفاق مادرم و خواهرم ،

از خود بیخود شدم ، کار گرد گیری را کنار گذاشتم ، و روی صندلی کنار کتابخانه شخصی خودم نشستم ،

متاسفانه مادرم الان در کنار ما نیست ، مادرم بسیار خوش سفر بود و فورا با افراد دوست می شد ،در حرم حضرت زینب سلام الله بایک پسر بچه ۱۰ ساله دوست شد و مونده بودم چطوری با یک عرب زبان رابطه بر قرار کرده

این دفتر را خواندم ،

به قسمت رفتن لبنان رسیدیم و خانه های سوراخ ، سوراخ شده با گلوله که در جنگ های قبل اتفاق افتاده بود رسیدم

حقیقتا گریه کردم ،

بلندی های جولان ، وو‌‌‌‌‌وووو‌‌ بماند

گاهی فکر می کردم خاطره نوشتن خوب نیست اما الان که حدود بیست سال از آن تاریخ می گذرد ، روز های خوش آنجا برایم تداعی شد ،

همیشه سفر هایمان خلاصه بنویسیم ،

به یاد سفر با مادرم ، روحش شاد