وقتی حقیقت داستان می شود!
درخت ازگیل
امروز با خود گفتم ، خودم را بزنم به کوچه علی چپ نیم نگاهی به درخت ازکیل بیاندازم .
درخت ازگیل درختی کم توقع است ، در گوشه ای از باغ خودش را در زیر سایه درختان به نام مثل" گردو" پنهان کرده و اصلا اهل خودنمایی و منم منم ، کردن نیست .
آخرین درختی است که در فصل بهار گل می دهد ، و آخرین میوه ای است که در فصل پاییز از درخت جدا می شود. ،
دلش نمی خواهد از باغ بیرون بیاید ، باغ را دوست دارد .
این میوه قهوه ای رنگ پر از هسته ، از درخت کال چیده می شود به خانه ها می اید و اگر در انبوه باشه به سرد خانه می رود ،
و در سرد خانه نگهداری می شود، و در شب چله بر روی میز برای مصرف قرار می گیرد .،
واما رب ازگیل ، بسیار خوشمزه است ، و اولین سس خوشمزه ، قهوه ای رنگ ،راکه بشر کشف کرد ، رب ازگیل ( سس ازکیل ) بود و بعد سس های دیگر امد ، کار ما امروز ازگیل است ، خودم، را بزنم به کوچه علی چپ ،
رب ازگیل پختن بسیار سخت است ، اولا" حتما باید ازکیل رسیده باشد ، چون اگر بخواهیم با حرارت ازگیل را له کنیم امکان ندارد، حرارت ازگیل کال را ، سفت می کند ،
بعد از پختن از گیل ها آنرا در کیسه های نخی می ریزیم و آویزان می کنیم تا قطره قطره آب آن از ازگیل جدا شود ، حالا یک آب صاف وشفاف داریم باید این آب را روی حرارت بگذاریم تا سفت شود و مثل یک سس قهوه ای رنگ غلظت پیدا کند ، ( رب اماده شد)
این ازگیل شش هسته ای که تبدیل به رب شد بیشترین مصرف ان در خورش فسنجون است که به عنوان چاشنی غذا بکار می رود ،
هر شهر شهریاری دار. ما این کار را می کنیم ، این هم از رب ازگیل و سس ازگیل ،ما
گفتم امروز خودم را به کوچه علی چپ زدم ، و ازگیل را سربلند کردم ،
درخت ازگیل خوش آمدی به باغ
،آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.
سلام
نمی دانم امروز
از کدامین پسر بچه و
و کدامین دختر بچه
بگویم ؟
نمی توانم
فقط گریستم .
سلام صبح
سکوت صبح
سکوتی بیدار
دوست داشتنی ،
سکوت نوید دهنده زندگی
سکوت
راه رفتن در پارک ،
دوستی سوال کرد
مدتی است که شما رادر پیاده روی نمی بینم
به او گفتم هوا سنگین است .
به خاطرش ، هم سایه مان سنگین شده،و هم خودمان ،
پسرکی زیبا
پسرکی زیبا را دیدم ،
با هم خندیدیم ، و خوشحال شدیم .
به پایش که نگاه کردم
دیدم روی کفش خود نوشته بود
به کفشم نگاه نکن
دیدم هر دو انگستان شصت پایش از کفش بیرون است .
از خودم خجالت کشیدم
و ........
ماشین لباسشویی و آدمهای شکرگزار
وقتی که ماشین لباسشویی را روشن کردم ،
به یاد روزهایی که با مادرم در سرمای زمستون با هم در اشپزخونه لباس می شستیم و از شدت سرما من پشتم به آبگرمن بود ، اما گرم صحبت بودیم ، افتادم . خیلی سخت بود .
اما ما که صاحب یک ماشین لباسشویی شدیم ، ( خیلی زود )
مامان هر وقت داشت لباس را روی طناب پهن می کرد می گفت : ، خدا پدر آن کسی را که این ماشین را اختراع کرد بیامرزه، جون مردم را نجات داد ، . سخت ترین کار، خانه داری بود!!!!! ،
واقعا خداوند مخترعین را رحمت کند ، .
قصه های بابام
سلام
وقتی بابا قصه می گفت ،:
توش پر از شادی بود
زندگی بود عشق بود ،
ادب بود ، گذشت بود ،
شجاعت بود ،
در آخر قصه هاش
عروسی بود ،
و می گفت: داماد به عروس رسید و ما هنوز به خونمون نرسیدیم ،
کوچه جعفری ( خانه شیروانی دار )
باخود گفتم ،امروز را که همه امروزی ها می داند ، با هم برویم به کوچه جعفری( شهید خضرایی امروز ) همان کوچه ای که فرزندانم بدنیا آمدند ،
خانه ای در خیابان کرمان و کوچه جعفری ، کوچه هفتم که به شکل ال (L ) برعکس بود ، و پلاک ۱۲ ،
هر وقت بچه بودیم می خواستیم خونه ای نقاشی کنیم ، فقط قسمت بیرونی خونه را می کشیدیم خونه ای با یک شیرونی و یک دود کش که از آن دود بیرون می امد ، و چند تا پله برای وارد شدن به خونه، و یک درب بلند بسته که روی آن یک اسم ، منزل اقای ؟ با یک پلاک آبی ، خانه ها شخصیت داشت ، اما
مهر ماه سال ۵۸ وارد این خانه شدم ، خانه ای که همه با هم زندگی می کردند و هر صبح سلام زنده بودن را به هم می گفتند خانه دوران جوانی ام ،خانه ای که پر از صدای زندگی می داد ، فرزندانم به فاصله دو سال در آن خانه بدنیا آمدند ، دوست داشتنی و شیرین بود ،
هر صبح پاییز چراغ علاالدین را روشن می کردم که انها سرما نخوردند و بعد در تاریکی صبح به آرامی به حیاط می رفتم تا وضو بگیرم ، کسی مرا نمی دید ، اما من صداهای نفس ها را در حیاط می شنیدم .
اولین نفری که از خانه بیرون می رفت پدر فرزندانم بود که هرگز در حضور غیاب صبح تاخیر نداشت ،
بچه ها را در بغل بزرگ کردم ، پله ، پاگرد ، اتاقک زیر شیرو انی در تمام نقاط با خود می بردم ، و از خود جدا نمی کردم ، اما ؟
این اما ها بماند .
آسیب همیشه برای بچه ها بود ، پرت شدن از پله جزئی ترین آن بود.
عشق است که زندگی را به حرکت در می اورد، از کلمه مهربانی باید تابلویی درست کنیم و در اتاق هایمان نصب کنیم ،
همه بچه های خونه شیرونی دار بزرگ شدند و بزرگ شدند و رفتند رفتند به منزل های خودشان ،
اما ، آدرس مرا آنها ندارند؟ و
دیگر مرا نخواهند شناخت !
وقتی بزرگ ترها می روند ، افسوس ، حیف شد !
اما اگر آنها را درعروسی ببینم می گویم من یادمه شما در سرمای پاییز بدنیا آمدی و الان جوان رعنا هستی ، تولد پاییزی ها مبارک ، امید
اما انها یواش با خود خواهند گفت :
چقدر پیر شده ،!!!!!!!!
شنبه روزیست به یاد ماندنی ،
سلام زندگی ، سلام امروز ، سلام بر دوستان پربروز ، دیروز، و امروز ،
بروم از صندو قچه خوشحالی یک میل بافتی و یک کلاف نخ ابی رنگ ( رنگ اسمان امروز ) بر دارم و شروع به بافتن کنم ،
و با خود بگویم یک دور از رو یک دور از زیر " ، و درشت روی آن می نویسم .
عشق یک مادر
تاخیر
کلمه تاخیر برای دو مورد به کار می رود .
وفتی دانش آموز دیر به مدرسه می رسه .
و یکی اینکه هواپیما زمان تعیین شده از زمین بلند نشه .
به نظر من این دو تاخیر با هم ارتباط داره !
اون دانش آموزی که همیشه تاخیر داشته.
خلبان شده ،
مهر ماه نمره اش بیست شده (۲۰)
آفرین،
قسمت دوم ، معجزه آفرین
نوشته شده در ۲۱ مهر ماه
وقتی آفرین را اول به مهر گفتم خوشحال شد ، دیروز اولین باران پاییزی را دیدیم .
پل تنها
پلی که هیچ کس از روی آن عبور نمی کرد
مشهد
امروز به یاد اولین دفعه ای که به مشهد رفتیم. افتادم ،
یادش به خیر ، ۱۷ نفر بودیم ومن کلاس دهم بودم آبجی کو چیکه هنوز متولد نشده بود ،
التماس دعا دارم برای همه عزیزانی که به مشهد می روند . و یا الان مشهد هستند .
اذان ظهر دعا کنیم
درخت معجزه
به کنار درخت تنومند گردو رفتم و از شاخه فرعی آن استفاده کردم و کت خودم را آویزان کردم ، و موبایل ( تلفن همراه ) داخل جیبم قرار دادم و مشغول کار شدم ،
خیالم راحت که این منطقه انتن دهی ندارد با خیال راحت به جستجوی گردو پرداختم ،
هر از گاهی گذرم به کنار این درخت می افتاد ،
بعد از دو ساعت به فاصله یک متر از درخت بودم که درخت صدا می دهد! ، جلاالخالق ،
صدا ازدرخت ؟
خیلی آهست دستم را در جیب کت کردم و تلفن را نگاه کردم دیدم چند پیام کوتاه از بقالی محله ، ،شیرین عسل ، کاشت مو ، ...... و غیره دارم ،
یک پیام برای خواهر دا دم و ا ز صحنه خارج شدم بله پیام رفت و جواب دریافت شد ،
اما به محض اینکه از درخت ۵ سانت دور می شدم آنتن می رفت .
حالا فقط کنار آن درخت آنتن دارد و می توانم از ان استفاده کنم ، ( درخت را باید بغل کنیم نیاز به نوازش دارد .
من اسم این درخت را" درخت معجزه" گذاشتم .
درختان با ما صحبت می کنند ، ما را دوست دارند ،
درخت معجزه
درخت گردوی ۱۰۰ ساله
دنیای عجیبی است .
درخت گردوی ۱۰۰ ساله را قطع می کنیم،
آپارتمان می سازیم ، که عمر آن ؟
و بعد با برگهای پلاستیکی ، پرچین درست می کنیم ،. خنده دار است برگ پلاستیکی !!!
اشک درختان گردو را دیدم که برای دوستان ( درختان قطع شده ) خود گریه می کنند ،
آنها در کنار هم بزرگ شده بودند، شاخه هایش را با هم تکان می دادند که طبیعت زیبا شود و مهربانی خود را با سر سبزی خود به ما نشان می دادند ،
اینجاست که باید بگویم هر چیزی به جای خودش زیباست ،
خانه ای که گلدان سبزی نداشته باشد خانه نیست ، .
زیبایی خلق کنیم
مراسم گردو زدن
کمی در این مورد فکر کنیم ؟
به کنار درخت گردوی تنومندی رفتم و از شاخه ای که نزدیک زمین بود گردویی چیدم ، به گردو نگاه کردم و به درخت، چندین مرتبه نگاهم به درخت و به گردو ،دوخته شد ، پوست سبز گردو شکافته شده بود، ( مانند گل ) وگردو با پوست چوبی اش نمایان شده بود و گردو با یک نوار باریک ( مویرگ) به انتهای پوست چسبیده بود زیبا و دوست داشتنی شده بود و آرامش بخش بود .،
کارگر زحمت کش یک چوب بلند که انتهای آن نازک بود و ابتد ای چوب داخل دست قرار می گرفت و محکم بود پای درخت تنومند گردو قرار داد، که آن چوب ۵ الی شش متر بلندی داشت به ایشان گفتم ،نردبان لازم داری برای بالا رفتن ؟ خیلی ارتفاع اولین شاخه از سطح زمین زیاد بود ، اما او بسیار زرنگ و با هوش بود از شاخه ای از درخت مثل بند بازان در سیرک ، بالا رفت و خو دش را به تنه اصلی درخت رساند، و شاخه به شاخه بالا می رفت و چوب را با خودش می برد آنقدر بالا رفت که دیگر او را نمی دیدم .،
تق اول به گوشم رسید و تق تق شروع شد و گردو از آن ارتفاع به زمین پرتاب می شد و هر کدام به گوشه ای پرتاب می شد ،
گردو را دایره وار می زنند ، و باید زیر درخت کسی نباشد چون اگر گردو به مغز اصابت کند بسیار درد ناک است .
ود ر اینجا باید این ضرب المثل گردویی را بگویم
سرم را نشکن ، دامنم را پر از گردو نکن ،
من همچنان به گردوی در دست نگاه می کردم و با خود گفتم خدای من این درخت از این یک یک عدد گردو به وجود آمده!!! الله و اکبر ،
گردو زن خیلی با قدرت و قوی بود می ترسیدیم نگاهش کنم ، ارتفاع زیاد بود .
با خود گفتم به تک تک این گردو ها احترام می گذارم چون با چه زحمتی و از چه ارتفاعی بر زمین افتاده است .
او درخت را ترک کرد و در روی زمین مملو از گردو شده بود ، گردوها در زیر برگ های درخت گردو که بر زمین افتاده بودند مخفی بودند که باید بادست کنار می زدی و گردو را با احترام از زمین بر می داشتی ،.
در مورد جمع کردن گردو این عبارت را می گویند که اگر ؟
۷ مرتبه زمین را جستجو کنی بازم گردو پیدا می کنی . ،
و جمع کردن گردو یک مسابقه هوش است ،
وقتی از نظر صاحب باغ جمع آوری گردو تمام شد، وشما باغ را ترک کردی افرادی هستند که به باغ می آیند و آنها هم جستجو می کنند، سهمی که خداوند برای انها قرار داده با خود می برند ،
و در پایان به درخت گفتم تشکرمی کنم ای مادر تمام درخت گردو ها ،
تق تق ، تق تق
ضرب المثل گردویی .
هر گردی گردو نیست ،
خونه قاضی گردو بسیار است اما شمارش در کاره !!!!
دیگران کاشتند و ما خوردیم.
اما چه می کنیم ،؟؟؟؟؟؟؟
بازی در اتاق
یاد اون روزها به خیر که از هر خونه ای صدای بچه های خوشحال و شاد می امد که با هیچ چی بازی می کنند ،
بازی ها بر اساس فصل سال بود ،
بازی های تابستانه در حیاط
بازی های پاییز و زمستان در اتاق
الان فصل پاییزه برویم داخل اتاق و همه با هم بازی کنیم ،
خوب بچه ها بازی امروزه چیه ؟
اسم فامیل بازی ( که گاهی هم می گفتیم استوپ بازی )
برویم کاغذ و مداد بیاریم
صدای ورق کاغذ قیش قیش بلند می شد .(وسط دفتر که بابا دوخته بود )
بچه ها شروع می کنیم ، از الف ،
همیشه اول الف ( اثباتی ) شروع خنده
شب به نیمه می رسید و زیر لحاف داستیم اسم فامیل بازی می کردیم و
در پایان امتیاز ها راجمع می کردیم و خنده وشادی مامان و بابا را از خواب بیدار می کرد و می گفتند: هنوز بیدارید بچه ها ! الان صبح میشه ، فردا مدرسه دارید ،
وقتی صبح مامان سطل اشغال را می برد بده به اشغالی ، او می گفت: اینجا اداره است!! آنقدر کاغد توی این سطل است ، ( کاغذهای بازی بود )
بازی ها دسته جمعی بود خواهر برادری، برد و باخت معنی نداشت همه مساوی برنده بودند .
یادش به خیر، نقطه بازی ، و بازی ، هر کسی کار خودش بار خودش، آتش به انبار خودش ،
اینها بازی زمستانه و داخل اتاق بود ، از یک قل و دوقل هم یاد کنیم ، مامان می گفت: یک قل دوقل ، بازی شب نیست خونه مورچه میذاره ، چرا ؟ هنوز نمی دونم .
حالا برویم.
هرکسی کار خودش ، بارش خودش ..........
پاییز بدون باران به نیمه رسید .
خدایا باران را از ما دریغ نکن
کوهها همه تشنه !!!!!
عمو زنجیر باف
چقدر زیباست وقتی که :
پدر بزرگ ، نوه و مامان بزرگ دست هم دیگر را می گیرند ، و دور یک ستون می گردند و با هم می خوانند
عمو زنجیر باف ، بله
زنجیر منو بافتی ، بله ،
پست کوه انداختی، بله
بابا اومده ، چی آورده ، یک دفعه خنده و بابا، بایک بشقاب میوه وارد سالن میشه
حالا دیگه خنده و شادی قطع نمیشه
عمو زنجیر باف بله ، .......
روشن بودن برق پشت بام
در گرما گرم تابستان ، سرویس کار کولر همسایه بغلی فراموش کرد برق پشت بام را خاموش کند .
یک روز و دو روز ............، بیست روز کسی به پشت بام نیامد که این لامپ را خاموش کند ،
خیلی از این موضوع ناراحت بودم که لامپ اضافی فراموش شده، خاموش شود ،( اول تیر تا .............)
یک یادداشت نوشتم و از درب حیاط همسایه فرستادم داخل ، یک روز صبر کردم دیدم ، لامپ خاموش نشده.
با خود .گفتم شاید کولر ها از تاریکی شب می ترسند که برایشان لامپ روشن کرده اند و هزاران فکر و خیال دیگر ، برای کولر ها .
بعد دست به قلم شدم و یک برگ کاغذ مخصوص نامه اوردم ، و نامه را خیلی رسمی برای مدیریت ساختمان نوشتم ، در پایان آن این جمله را نوشتم.
جواب نامه من خاموش کردن لامپ پشت بام است.
امضاء یک همسایه
پشت پاکت نوشتم ، مدیریت ساختمان .
در یک پاکت گذاشتم و فرستادم داخل حیاط همسایه ،
بعد از چندین ساعت ، برق اضافی خاموش شد .
من فقط ناراحت کولر ها بودم که از تاریکی سکته نکنند !!!!!،و خوشحال شدم از توجه همسایه.
اما چه کنم مجددا" یک ماه است که دوباره این لامپ روشن مانده و من به امید این هستم باران و باد بیاید و این لامپ را نابود کند ،
هرگز نکن فراموش ، لامپ اضافی خاموش
سلام
امروز به یاد جاناتان مرغ دریایی افتادم ،
جاناتان و پرواز ش
هر دو باهم پیر شدیم ، چمدان
اولین ها برایم خیلی مهم است مثل شاگرد اول شدن می مونه
یکی بود یکی نبود ،
سال ۵۲ بود یکی از همکاران که از سفر فرنگ برگشته بود با اسرار که من دو تاچمدون با خودم اورده ام یکی از آنها را می خواهم به شما بفروشم ، خلاصه ۵۰۰ تومان پول نازنین را دادم و من صاحب یک چمدان قهوه ای کم رنگ ، با قفل سر خود و یک دسته که برای کشیدن چمدان و چمدانی با دوچرح درجلو خریدم ، و همکار عزیز که یک پیکان داشت این چمدون را به منزل رساند ، ومن صاحب یک چمدان شدم ، مارک دار ، ( به اندازه ۳ تاا لنگوی طلا پول داده بودم ) خوب شد چمدون خریدم ،
روز مبادا نخریدم ، ( النگو روز مبادا )
چندی پیش بر ای سفر این چمدان را انتخاب کردم و وارد فرودگاه شدم ، دیدم چمدون من یکی یک دونه و ناز نازی است ، مسافران مهربان کارشون را رها کرده بودند و پشت سر این چمدون خوب می گفتند ، یکی از مارک ان می گفت، یکی دسته آن ، بعضی ها می گفتند این چمدون حرف نداره ، یکی در کنارش عکس گرفت ،
یکی گفت چند سال دارید ؟ ، خلاصه
این چمدون ، بی نظیر را وقتی دستم گرفتم ، به یاد " پوآرو " افتادم ،(چقدر خندیم ، )
راستش بخواهید ( دوروغ چرا ) یک خواستگار هم برایش پیدا شده ،!!!!
شازده کوچولو را هم با خودم به سفر بردم که تنها نباشم ..
این چمدان خیلی خدمت کرده و داستانهای زیادی هم دارد ، دیگه کهنه کار شده ،
با خود گفتم اگر النگو خریده بودم الان نداشتم ، اما این چمدان برایم به یاد گار از دوران جوانی مانده ،
دوختن ملافه
همه جا مرتب و منظم است
از صبح ملافه می دوزم ، به انتهای آن نزدیک شدم ، . به استقبال عید می روم ، باشاخه ای از گل محمدی ، سلام ، سلام ،
به عید نزدیک می شویم عید بر همه مبارک باشه ،
روزی زیبا
به یاد صبح هایی که، مسافر داشتم!
صبح تمام مسافر ها به خیر ،
الان خیلی ماه بزرگ و زیبا و درخشان است . ،
دوست نداشتم ، از کنار پنجره کنار بروم .
سلام امروز
نفت ، آسایش زندگی
یکی بود یکی نبود های زندگی
امروز برویم به خونه آجر بهمنی قرمز رنگ ، و سر بزنم به گوشه ، گوشه اون خونه
زندگی ها نیمی نفتی و نیمی ذغالی شده بود و یواش ،یواش وسایل خونه تعییر کرد ، که حالا به نفت بیشتری در خانه نیاز داشتیم ،
وسایل نفتی کنار هم قرار گرفتند که هر کدام برای خدمت رسانی به صاحب خانه نیاز به نفت داشتند تا خودی نشان بدهند که ما آمده ایم ،
القصه
وسایلی که تشنه نفت بودند عبارت بود از :
چراغ گرد سوز ( برای روشنایی) که اولین بود ،
سمارور نفتی ، چراغ والر ، چراغ سه فیتلیه ای ، چراغ پریموس ، چراغ علاالدین ،( بخاری )
اکثر خانه ها به این وسایل مهیا شده بودند و نیاز به نفت از قبل بیشتر شد ه بود ،
برای خرید نفت می رفتیم شعبه نفت فروشی که در هر محله ای چندین شعبه داشت ،
هر روز صبح با پیت نفت ( جنس آن از حلبی بود ) می رفتی شعبه نفت، که بستگی به ظرفیت پیت نفت شما ، نفت تهیه می کردی .
(از پلاستیک خبری نبود )
آنچنان شد، که هر خانه ای برای دخیره نفت خود یک بشکه نفت خرید ، که انتهای ان یک شیر داشت .
بشکه نفت خونه آجر بهمنی قرمز در حیاط خلوت خونه بر روی یک چهار پایه آهنی قرار داشت که پیت نفت حلبی زیر شیر آن بود . مامان جان هر روز صبح اول وقت کارش نفت ریختن داخل وسایل نفتی بود .
ایشان که صاحب سفره دوازده نفری بود و باید کار ها را زود سرو سامان بدهد ، شیر شبکه نفت را باز می کرد داخل پیت کوچک که به تواند حمل کند و وسایل را از نفت سیراب کند ، بر اثر شدت کار او فراموش می کرد شیر بشکه نفت را ببندد ، و نفت نازنین وارد چاه حیاط خلوت می شد .
اینجا بود که باید خیلی در مصرف و نگهداری نفت دقت می کردی.
وچه بسیار بچه ها که شیر بشکه نفت را اشتباه با شیر اب می گرفتند و نفت می خوردند .
دوره گرد های نفت فروش بودند ، که از شعبه برای شما گالن های بیست لیتری نفت می اوردند ( کمی گران تر ) که بشکه خالی شما را پر کنند ،. همه هوشیار ،که صدای ( نفتی اهای نفتی، با آن گاری ، چوبی سه چرخه که دسته بلند داشت ) بشنوند . آن وقت ها هر خونه یک بشکه نفت داشت ، که هر روز گرما و روشنایی به خونه می داد.
و واحد خرید نفت لیتر بود .
روزهای سرد زمستان همگی دور چراغ علاالدین می نشستیم و به پنجره آن نگاه می گردیم. وشعله آبی رنگ آن نشان از سلامت چراغ بود .
انشالله همیشه آسمون شهرمان آبی باشد و دل هایمان مثل دل چراع علاالدین گرم باشد ،
کجایید ؟ ،
داخل انباری ها داریم خاک می خوریم و از رده خارج شدیم ، !!!
بخاری های نفتی دیواری ( عهد بوق )
وقتی ماه مهر می شد تمام کار های زمستانی آماده بود ،
آخرین روزهای شهریور ذغال برای کرسی آماده بود و گلوله هایی که از خاک ذغال( ذغال های پودر شده ) درست شده بود به تعداد ۴ ماه زمستان در جعبه های چوبی مرتب و منظم در کنار هم بودند ، ( روزی یک گلوله)
آخرین روزهای زمستان گلوله ها را نصف می کردند و در منقل می گذاشتند چون هوا رو به بهار می رفت ( صرفه جویی ) ، عید از کرسی خبری نبود ،
چند تا گونی سیب زمینی و پیاز گوشه حیاط خلوت روی هم قرار داشت ،
و بشکه نفت لبا لب ، نفت بود و در حیاط خلوت بود ، و یک سطل کوچک زیر شیر بشکه نفت بود ، ( این بشکه نفت هم داستانی دارد )
زمستون ، زمستون بود پاییز یعنی سرما ، باد ، بارون ، کوچه های پر از برگ ، بچه ها ی مدرسه ای سر خود را درون یقه لباس خود مخفی می کردند و با شتاب به مدرسه می رفتند
صورت بچه ها از باد پاییزی سرخ شده بود مثل لبو .
قرار مدرسه براین بود که از پانزدهم آبان بخاری های کلاسها را روشن کند ، حتی اگر طوفان نوح هم می امد ، بخاری بی بخاری
اولین بخاری نفتی و دیواری را که دیدم کلاس اول ابتدایی بودم ، ( مدرسه ماندا نا که از کوچه چند تا پله می خورد تا به حیاط مدرسه بررسی )
بخاری یک شیعی سیاه رنک استوانه ای و یک دود کش کج و کوله داشت که سرش را کرده بود سوراخ دیوار ،
و این بخاری ناز دونه مدرسه یک انبار نفت داشت که یک لوله باریک از آن خارج می شد و قطره قطره از آن لوله، نفت داخل یک شیعی قیف مانند، می ریخت که نفت را قطره قطره داخل ان استوانه عجیب و غریب هدایت می کرد .
هر صبح بابای مدرسه با یک مشعل کوچک وارد کلاس می شد و با احتیاط مشعل راروشن می کرد و درون بخاری می برد و بخاری ناگهان یک پرتی می کرد و روشن می شد ،
همیشه بخاری در حضور معلم روشن می شد ، ما کم کم بزرگ شدیم و کمی راه و رسم شیطونی با بخاری را یاد گرفتیم
یک روز زنگ تفریح یک بچه شیطون نفت بخاری را زیاد کرد و بخاری آتش گرفت و کلاس پر از دود و فریاد دانش اموزان به هوا رفت ،
و ما که از قبل آمادگی فرار از کلاس درس را داشتیم کتاب ها را زیر بغل گذاشتم و .....
از این اتفاق های عمدی و غیر عمدی خیلی زیاد بود ، ( یک نوع بازی )
جریمه کلاس آتش گرفته، این بود که یک هفته درب پنجره کلاس در آن زمستانهای سرد بی سابقه باز باشد و با لباسهای بافتنی دست بافت مامان ها خودمان را در کلاس گرم کنیم ،
آخه ما بچه های ، دیروز ، پریروزی ها ، نه برف می امد تعطیل بودیم و نه آلودگی هوا داشتیم ، و نه اگر کسی اون سر دنیا عطسه می کرد تعطیل بودیم .( زمان وبا ، )
تعطیلی فقط جمعه بود ، که در برنامه هفتگی
که روی دیوار اتاق چسبانده بودیم ،
نوشته بودیم ، حمام ، حمام ، حمام ، سخت ترین کار در روز جمعه ، رفتن حمام بود
همیشه باشی
قدیمی ترین دوستم که هر روز با من است
رادیو ست، که هنوز صدایش را از ما دریغ نکرده .
بت خرمایی
یکی بود و یکی نبود ،
در روستایی دور افتاده ، مردمانی زندگی می کردند که زندگی انها از طریق درختان نخل استوار بود .
آنها با خرما بت درست کرده بودند که آن بت را پرستش می کردند ، ( بت خرمایی )
در آن سرزمین مدتی باران نبارید و تمام نخل ها خشک و مردمان آن روستا دچار گرسنگی شدید شده بودند ، بزرگان آن روستا دور هم جمع شدند و با هم به گفتگو پرد اختند ،
و تصمیم بر این شد که بت خرمایی را بخورند
با مردم روستا در میان گذاشتند همه موافق جز پیر زنی .
انها چاره ای نداشتند جز اینکه بت خرمایی را بخورند ،
شروع کردند به خوردن بت
ناگهان پیر زن دلش به قار وقور افتاد و فریاد زد من هم می خواهم ، و گریان و نالان شروع کرد به خوردن خرما ، و دلش آرام گرفت ،
اینجا بود که این ضرب المثل به وجود امد.
که هم خدا را می خواهد و هم خرما!!!!!
چنان قحط سالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق