غیبت

سه کس را شنیدم که غیبت رواست

وزین در گذشتی ....‌چهارم خطاست !

یکی پادشاهی ملامت پسند

کزاو بر دل خلق ..‌‌بینی کژند

حلال است از اونقل کردن خبر !

مگر خلق باشند از او بر حذر!

دوم پرده بر بی حیایی متن ....

که خود می درد پرده ....‌‌ بر خویشتن

سوم کژ ترازوی نا راست خوی

زفعل بدش هر چه دانی بگو

سلام امروز ۲۹ آبان

از دیشب بارون نم نم می باره

الان آسمون طهرون (ساعت ۶ صبح ) رعد و برق داره پر سر و صدا ست

نگاهمان را امروز به دستفروش های کنار خیابون و کنار مترو که چتر می فروشند بیاندازیم ودل آنها را شاد کنیم و چتر بخریم .

از خونه بیرون برویم

آخه کلوخ نیستیم که آب شویم .

سفره ای با نقش های چلو کباب

خونه خاله دعوت بودیم ، خاله یک سفره بزرگ پلاستیکی روی فرش اتاق پهن که نقش چلوکباب و گوجه فرنگی به سیخ کشیده داشت ، ما بچه ها با دیدن این نقش کلی قیل و قال کردیم ،این نوع سفره تازه مد شده بود ، آخه بهترین غذا اون موقع چلو کباب بود ،

بعد کم کم نقش های مختلف روی سفره آمد، سفره ای با نقش آناناس، و خرما و میوه های گرمسیری ، اون هم جالب بود

یواش یواش سفره ها از کف اتاق جمع شد به روی میز آمد، با شکل های مختلف ،

اما حالا اینطوری مد شد ه که یک دستمال ۲۰ددر ۳۰ مقابل هر نفر قرار می دهند و بشقاب و قاشق را روی آن می گذارند سفره دیگه حرمت نداره شکل عوض کرده

هر روز سفره ها کوچک و کوچکتر می شود ،

یاد اون سفره ها ی با نقش چلو کباب به خیر ،

قشنگ بود ۱۲ نفر دور آن می نشستیم، چلو کباب کوبیده می خوردیم

حالا دیگه بی سفره شدیم ، خالی خالی

خیلی دوستون دارم

اولاد مثل یک پیراهن با حرارت بالا ( آتشی) آست

اگر به خودت بچسبونی ، آتش می گیری ،

اگر از ت، دور بشه یخ می کنی

امروز

دیشب بارون خوبی آمده بود زمین بسیار تمیز شده بود و رطوبت خاصی فضای خیابان و پارک را پر کرده بود

قسمتی از باغچه های پا رک را گلهای داودی کاشته بودند ، وکارگران محترم پارک مشغول کاشتن گل هستند چون به نوروز نزدیک می شویم .

رعد برق مرا همراهی کرد تا منزل ،

وقتی به منزل رسیدم باران شدیدی با ریدن گرفت ،باران به صورت رگباری بود و خیلی زود تمام شد .

برای خرید روزانه عازم میدان قزل قلعه شدم

فقط آسانسور پل عابر پیاده یک سمت آن کار می کرد ، بگذریم به این عادت کردم . بالاخره به میدان رسیدم .

هنگام برگشت از خرید ، پیرمردی را دیدم که کت و شلوار قهوه ای رنگ بر تن دارد ، و کمر او به یک سمت خم شد و به سختی کیسه خرید خود را حمل می کند و یک دست هم عصا دارد

کمکش کردم با هم سوار آسانسور پل عابر شدیم ،

وقتی از آسانسور خارج شدیم از او اجازه گرفتم، من می توانم شما را کمک کنم ،جواب مثبت داد و من خرید این پدر بزرگوارم را داخل چرخ خرید خو د گذاشتم و بعد از پله های دیگر پل عابر چرخ را به پایین پل هدایت کردم تا ایشان هم به پایین پله ها رسید ،

خرید ایشان را داخل ساکی که داشت گذاشتم ،

و راه ما از هم جدا شد ،

خوشحال از اینکه این پدر بزرگوار از منزل صبح زود ا خارج شده و با اعتماد بنفس فراوان کار خودش را انجام داده ،

آفرین به این همت والای این پدر بزرگوارم

همت بلند دار که مردان روزگار ، از همت بلند به جایی رسیده اند

جبر زندگی

با خود فکر می کردم از ریاضیات که خوندم آیا در زندگی روزانه بکار می برم ؟

در به کار بردن اعداد و جمع وتفریق و تقسیم ، خوب وارد هستم و نمره عالی به خودم دادم،

رفتم سراغ درس جیر و مثلثات ،خوب، به این درس وکار برد آن در زندگی فکر کردم ،

به این نتیجه رسیدم

جبر زندگی را خوب توانسته ام ، حل کتم ،

وقتی از دست می دهیم

وقتی چیزی را از دست می دهیم

کمبود و یا نبود آنرا متوجه می شویم

وقتی برق رفت ، گفتم خوبه روز رفته نیاز نیست شمع روشن کنیم ،

اولین نیاز

تا خواستم گاز را روشن کنم فندک گاز کار نکرد ،

نیاز بعدی خواستم ببینم ، ساعت مقرر برق رفته ، ساعت گاز از کار افتاده بود

رادیو روشن کردم اخبار ساعت ۲ بعداظهر را گوش کتم روشن نشد

این سه مورد در دقایق اول برام پیش ا‌مد و خیلی کوچک بود و جایگزین داشت و قابل حل بود ،

داشته هایمان ارزش مند هستند ، قدر آنها را بدانیم

مراقب رفتار خودمان باشیم

اگر دلی را ازده کنیم ، هرگز جبران نخواهد شد ،

تشکر از اداره برق

بدین وسیله می خواهم تشکر خودم را به اداره برق اعلام کنم

سر ساعتی که مقرر کرده بودند برق قطع شده

الوعده و الوفا

نقاش طبیعت

نیاز

هر چیزی را نیاز داریم بخریم

نه هرچیزی را می بینیم ،

توجه به نیاز

اواز کلاغ ها

اولین صدایی که صبح زود به گوشم می رسد ، صدای قار قار این پرنده سحر خیز است ،

وقتی یک کلاغ قار می زند ، کلاغهای دیگر یکی یکی شر‌وع به قار زدن می کنند ، و همگی با هم بدنبال روزی می روند .

کلاغها خودشان غذای خودشان را تهیه می کنند ،مثل گربه های امروزی نیستند که تا عابری از کنار آنها گذر می کند منتظر هستند که برایشان غذا بگذارند،

القصه کلاغ ها پاک کننده جنگل ها هستند ، با مقار بلند و قوی خود کف جنگل را جستجو می کنند و غذا تهیه می کنند، و جنگل را تمیز می کنند .

با همدیگر دوست هستند زندگی اجتماعی دارند ( البته از دیدگاه من )

وقتی برای گربه ها غذا می گذارند ، هر یک از گربه ها غذا خود را بر می دارند و از دید گربه دیگر پنهان می شود ،

اما کلاغ ها گروهی با هم به دنبال غذا در پرواز هستند .

وقتی کلاغ قار قار می کند ، در جواب قار غلاغ می گویم خوش خبر باشی ای پرنده دانا

کلاغ همیشه برامون خبر خوش بیار

امروز صبح در پارک دیدم کلاغها دور هم دارند چیپس می خورند !!!!

قار قار ،

نابرده رنج گنج میسر نمی شود

مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد

امروز

با دوستان مروت

با دشمنان مدارا

برعکس نوشتن

به یاد روزهای دبیرستانی که بهترین بود ،

دو سال آخر دبیرستان شروع کردم به برعکس نویسی

برام جالب بود ،

اوایل می نوشتم و بعد به دوستم می گفتم بخوان

بعد هر دو شروع کردیم به برعکس نوشتن و نوشته های همدیگر را می خواندیم .

خوش خط شده بودیم ،

طوری که گاهی می خواستم جزوه بنویسیم نا خود آگاه بر عکس می نوشتم ، دو سال تمرین برعکس نویسی کردم و لذت می بردم و شوخی های زیبایی با برعکس نوشتن داشتم و به خطم می گفتم تو باید بری جلو اینه خودت را بخوانی

خلاصه سالها گذشت وارد جامعه بزرگتر شدم بعد برایم ماشین های آمبولانس جالب بود که بر عکس نوشته شده اند ،

و برعکس نویسی در کار پرواز

این هم داستان یک پری روزی در برعکس نویسی

سیریش

با به وجود آمدن چسب مایع به اسم اوهو سیریش جایگاه خودش را کم کم از دست داد و به ظاهر از خاطره رفت ،

اما سیریش

سیریش برای ما کار برد زیادی داشت از آنجا که ما پری روزی ها خود کفا بودیم و وسایل بازی خودمان را درست می کردیم ،سیریش کار برد فراوانی برایمان داشت ،

درست کردن بادبادک

یک کاسه آب پر می کردیم و سیریش که به صورت پورد بود داخل کاسه آب می ریختیم و با چوب حصیر هم می زدیم و شروع می کردیم به دنباله بادبادک را درست کردن ،و سر بادبادک که یک حصیر صاف داشت و یک حصیر کمانی شکل که خیلی مهم بود کاغذ های باریک را سیریش می زدیم ، وبه حصیر می چسباندیم مهم بود چسباندن این قسمت از کار ، چون باد بادک نباید سرش سنگین بشود باید وزنش. طوری باشد که هنگام پرواز ✈️ سر نگون نشود و راحت بالا برود .

بادبادک یک ☝️ دم بلند ، و دو گوشوار ه حلقه ای، ویک قرقره نخ محکم. داشت .

خلاصه کار برد سریش خیلی زیاد بود و خیلی چسب محکمی بود و جنس آن از گیاه بود ،

القصه که این ضرب‌المثل به وجود آمد

مثل سیریش به من چسبیده

ویا سیریش نشو !!

حالا امروزی ها شما میگید!!! مثل چسب دوقلو به من چسبیده ،

این هم از سیریش ما

سلام

امروز روز شهادت مجید عزیزمون است .

1362/8/15

او بسیجی ۱۶ ساله بودند

که در جنگ ۸ سال دفاع مقدس به شهادت رسیدند .

‌پیکر پاک شهید عزیزمون بعد از ۱۰ سال به وطن باز گشت ،

شادی روحش صلوات

روحشان شاد

یادشان را گرامی می داریم

الله و اکبر

گم کردن خودکار

روزی بود و روزگاری

خوش و خرم ، بودیم، همیشه خندان ،

پله ها را دو تا یکی بالا پایین می کردیم ، به عبارتی راه نمی رفتیم پرواز می کردیم .

از طبقه سوم خونه با آجر بهمنی قرمز می نویسم

اتاق تکی طبقه سوم برای درس خواندن ما بود که هر کدام به فراخور سن خودمون از آن اتاق برای مطالعه استفاده کردیم

یک میز بزرک داشتیم و با شش صندلی ، مخصوص مطالعه ،

پشت میز نشسته بودم و

داشتم ریاضی حل می کردم خودکارم را گم کردم تعداد بی شماری کاغذ چرکنویس روی میز پخش بود زیر تمام کاغد ها را دیدم, خودکار گم شد که گم شد.

مثل برق وباد به طبقه اول رفتم و با خودکار برگشتم بالا و با آرامش شروع به نوشتن کردم.

یک دستم به خودکار بود مشغول نوشتن و دست دیگرم را به سرم کشیدم ،

دیدم ای دل غافل هما خانم ، چه کردی !!!!!موهای بلندم را مدل زده بودم و با خودکار به سر وصل کرده بودم ، ( بجای گل سر از خودکار استفاده کرده بودم ) خودکار پیدا شد .

الان هم نا خود آگاه چنین کار را کردم به یاد آن روز افتادم ،

یاد آن روزها به خیر که خستگی را نمی توانستیم معنی کنیم

خستگی یعنی چی؟

وقتی عروسی میشه

چند ما قبل از عروسی

لی لی

می کنیم ، و هر کجا می رویم ویترین ها را نکاه می کنیم

به ذنبال کادو هستیم ،

اما حالا در خیالمان

دست میزنیم و خوشحالی کنیم .

چون !!!!

دست ما کوتاه و خرما بر نخیل .

تلفنی تبریک میگیم و آرزوی سعادت و خوشبختی

مبارکا باشه عزیزمی

باران پاییز

پاییز و بارانش

باران کجایی ؟

شوخی خانم گوگل

وقتی می خواهم بیام بلاگ فا ، سر راهم هم به خانم گوگل سر می زنم

چندی روزیه که با ما تهرانی ها شوخی داره

یک عکس از خیابون برفی و بارانی می‌گذارد، زمستانی برفی درختان بدون برگ. و می نویسه امشب تهران برفی می شود مواظب باشید سر نخورد ،و........

ماشین داخل تصویر برای زمان مظفرالدین شاه قاجار است که تهران یک ماشین داشت ، وبعد

اصلا از برف و باران خبری نیست

این هم شوخی گوگل خانم

شوخی نداریم ما ،ابر ها را می شناسیم.

گوگل خانم

سر نوشت  اسباب بازی از کجا به کجا ؟

با دو ساک به همراه خواهر سوار اسنپ شدیم ،

گذاشتن ساکها روی صندلی عقب ماشین ، زمان بر شد

ماشین حرکت کرد راننده بسیار خوب رانندگی می کرد و تمام موتور هایی که خلاف جهت خیابان در حرکت بودند به آرامی راه را برایشان باز می کرد ، موتور سوارانی که هیچ گونه ایمنی نداشتند ، متاسفانه .

به مقصد رسیدیم و پول را پرداخت کردیم ،

وقتی آخرین ساک را. از ماشین پیاده کردم ، از راننده تشکر کردم که با صبر و حوصله زمان به ما داد تا پیاده شو یم ، و بعد به ایشان گفتم داخل این ساک ها اسباب بازی است که دا ر یم برای بچه های نیازمند می بریم ، راننده خوشحال شد ،

او گفت ، من هم مقداری اسباب بازی دارم می توانم به شما بدهم ؟ ،

به او گفتم ما که از شما نشانی نداریم که هماهنگ کنیم برای دریافت اسباب بازی ، او از ماشین خود پیاده شد .

و از صندوق عقب ماشین خود یک ساک پر از اسباب بازی به ما داد ،وگفت این را هم با خود ببرید ،.

اتفاقی بی نظیر

از راننده محترم.

تشکر کردیم و به ایشان گفتیم شما هم امروز در این کار خیر شریک هستید ،

آیا یک در هزار این چنین اتفاق می افتد !!!!!!،

امروز چگونه ؟

مجددا" از

راننده محترم تشکر کردیم که صبوری کرده ، هنگام سوار شدن و پیاده شدن ما از ماشین، و همچنین از اهدای عروسکهای اسباب بازی راننده محترم .

اسباب بازی ، اسباب بازی

بی خبر

سلام

شهری پر از آرامش

بدون صدا

بدون اخبار

بی خبری خوش خبری

فصل پاییز،

از زیبایی های پاییز عکس گرفتم

اما حاضر نشدم در کنار درختان پاییزی در دوربین نمایان شوم ،

پاییز پاییزی

اشپزی دو همسایه در یک اشپزخونه

آشپزخونه در زیر راه پله قرار داشت ،

یک درب به سمت حیاط خلوت و

یک درب اصلی آشپزخونه به سمت راهرو

و یک دو کش به سمت پشت بام

این آشپز خونه داستان بسیار جالبی داشت ،

طبقه پایین دو تا اتاق بود که هر کدام یک خانوار زندگی می کردند که هر کدام دو فرزند دبستانی و دبیرستانی داشتند ،

آشپزخونه برای سه خانوار بود ، طبقه بالا صاحبخانه بود ، که او نیز از این آشپزخونه استفاده می کرد.

سه اجاق گاز سه شعله رو میزی داشتند و تعداد اندکی ظرف های مورد نیاز آشپزی در این آشپز خونه بود .

هر کدام آشپزی خودشان را انجام می دادن و از همدیگر آشپزی یاد می گرفتند ،

درد دل این سه خانم در آشپزخونه بود ، و روزگار خوشی با هم داشتند ،

در اتمام آشپزی

هر کدام یک کاسه از غذایشان را به دیگری می داد ،

با عشق و مهربانی غذا درست می کردند و شاد بودند ،

خدا هر سه خانم را رحمت کند ،

سه آشپز در یک آشپزخونه

درخت هر چه پر بار تره سرش پایین تره

افتادگی آموز گر طالب فیضی

هرگز نخورد آب زمینی که بلند است ،

سوار شدن انسانسور بیش از ظرفیت

ساک مخصوص را برداشتیم و به سوی پارک سلامت حرکت کردیم

پیاده روی را دو نفری شروع کردیم و تا انجا تقریبا ییست دقیقه راه است .

همه چیز منظم و‌مرتب بود پرستاران عزیز . با لبخند کار خود را انجام می دادند و بعد کار به اتمام رسید ؟

در قسمتی دیگر برای گرفتن دفترچه بیمه رفتم ،

آسانسور ظرفیت سه نفر را داشت چهار نفر سوار شدیم آسانسور اعلام کرد یک نفر اضافه است ،آخرین نفر پیاده شد و آسانسور حرکت کرد ،به مقصد رسیدیم،

کارم به اتمام رسید ،و منتظر آسانسور شدیم. و درب آسانسور باز شد ،سه نفر اول سوار شدیم ، ناگهان خانمی تقریبا چابک و زرنگ نفر چهارم شد ، فرد میانسالی که عصا در دست داشت گفت خانم این آسانسور ۳ ماه کار نمی کرده ، ظرفیت نداره ۴ نفر ببره ، خلاصه خانم اصرار به ماندن کرد پیر مرد عصا بدست خواست از آسانسور بیرون برود او را دعوت به آرامش کردم خودم از آسانسور پیاده شدم و از پله استفاده کردم ،

جلو درب آسانسور منتظر همراهم شدم ، خانم بیرون آمد، به او گفتم کار شما درست نبود ، برج میلاد را که نمی خواستیم پایین بیاییم ، آسانسور بر می گشت و شما از آن استفاده می کردید

قانع نشدم از حرف خانم چون سابقه این آسانسور را داشتم ، با هم راهی کوچه شدیم دیدم ای دل غافل این خانم از ورزش صبحگاهی در پارک آمده لباس ورزشی بر تن دارد ،

گفتم خوب ورزشکار که هستی رفقای شما را می شناسم ، خندید و گفت بله از ورزش آمده بودم ،

گفتم به مربی ات سلام برسون و اتفاق امروز را برایش بگو که پیر مرد عصا بدست را یک ورزشکار ناراحت کرده

به همدیگر احترام بگذاریم ،