اگر پولمان را گم کنیم ، ما چقدر می ارزیم ؟

دوچرخه ، تمرین در اتاق

حالا که شیراز هستیم از آنجا بنویسبم تا دیر نشده .

بچه ها هر روز بزرگ و بزرگتر می شدند ، آنها تصمیم گرفتند در اتاق به من دوچرخه سواری یاد بدهند از آنها اسرار و از من انکار خلاصه آنها برنده شدند و فرش پذیرایی را جمع کردیم و دوچرخه وارد پذیرایی شد ( مهمان کجا بود در غربت ) و من سوار دوچرخه شدم هر سه می خندیم ، روز هایی که بچه ها مدرسه نداشتند در اتاق تمرین دوچرخه سواری داشتیم ، خانه بزرگ بود و طبقه پایین کسی زندگی نمی کرد ،

بچه ها خوشحال که مادرشان دوچرخه سواری می کند

با خود گفتم ،

دستم بگرفت و پا به پا برد

تا شیوه راه رفتن آموخت ،

نوبت انها بود !!!!

دوچرخه زرد را ، اول عمو کوچکیه استفاده کرد ، بعد برادر زا ه ها و بعد هم به پسر دوست عزیزم و بعد هم در اختیار شخصی دیگر ، !!!!

همه با هم بودیم ، و نانمان را تقسیم می کردیم و خوشحال ، یک دوچرخه برای همه دوستان

دوچرخه زرد رنگ هرگز در انباری نرفت

این هم شوخیهای فرزندان با مادر شان

دوچرخه زرد رنگ

گم شدن گواهینامه

یکی بود یکی نبود

صبح بعد از رفتن بچه ها به مدرسه ، آماده رفتن برای خرید شدم ،

اتوبوس را سوار شدم ، تا میدان انقلاب و بعد به طرف خیابان جمهوری حرکت کردم ، اتوبوس میدان جمهموری بهارستان را سوار شدم ، لاله زار پیاده شدم ،از معازه های دکمه فروشی و نوار ونخ و....... دیدن کردم کلی وسایل خیاطی خریدم ،.

درب کیف دستی ام را باز کردم ، ناگهان دیدم ای دل غافل کیف پولم نیست ، گفتم آقا دزده سرت کلاه رفت، چون پول جدا گانه در پاکت بود ، پول را تقدیم فروشنده کردم، و سریع رفتم اول خط میدان بهارستان ، دست بر قضا ( اتفاقا ) همان اتوبوسی که با آن آمده بودم اول خط بود پریدم داخل اتوبوس ( پا داشتم ) ، گفتم کیفم را ندارم، فکر می کنم انداختم ، داخل اتوبوس ،. گفت : برو انتهای اتوبوس را ببین ، اما کیف نبود. راننده .گفت خانم جدیدا" در این خط چند خانمی هستند که دزدی می کنند ، و چندین روش را به من گفت که پیگیری کنم ، و بعد با هم به مقصد رسیدیم، و من از اتوبوس پیاده شدم .

چیزمهم من در آن کیف ، گواهینامه بود و کلید منزل ،

همیشه یک کلید زاپاس ( اضافه ) منزل خواهر دارم که موفق شدم بیام داخل خونه. مشکل اول حل شد .

برای در خواست گواهینامه به شهرک ازمایش رفتم( برای تقاضای المثنی)، تا گفتم صادره از شیراز ، پلیس گفت باید بروی شیراز .و ار آنجا آقدام کنی ، پرونده شما آنجاست

دست برقضا.

دوست مهربانم که شبرازی است ، و با هم در یک ساختمان بودیم گفت: من دارم می روم شیراز بر ات تقاضا ی گواهینامه می دهم ، (

ایشان به اداره راهنمایی رفت و موضوع را گفت وقتی پلیس پرونده را آورد ، دید اصل گواهینامه ( دزدیده شده ) در پرونده است ، بله

من صاحب همان گواهینامه شدم ،

دزد با انصاف گواهینامه را در صندوق پستی انداخته بود ،

این بود که" دزد به کاه دون زد ".

گواهینامه رانندگی( قسمت دوم )

برای مدت کوتاهی ( ۴ سال ) عازم شیراز شدیم ، وزندگی در شهر شیراز را آعاز کردیم ،.

یک پیکان داشتیم ، یک روز ،

پیکان در زیر یک درخت پارک بود ، زنگ واحد را زدند که خانم بیا ماشین را جا به جا کن می خواهیم درخت را هرس کنیم ،

من هم سویچ ماشین را برداشتم و به محوطه رفتم ، با کلی شرمندگی گفتم آقا زحمتی دارم خودتان ماشین را جا به جا کنید ، کار انجام شد ومن ناراحت شدم که چرا خودم این کار را نکردم، با اینکه کما بیش رانندگی می دانستم اما هرگز به خودم اجازه ندادم که حتی یک بوق بزنم ، ( کار نیمه کاره )

از همان لحطه تصمیم گرفتم این کار نیمه کاره را سر انجام دهم ، ، ثبت نام برای گرفتن گواهینامه رانندگی و تمرین های پی در پی ، فراوان و از نطر خودم بی عیب و نقص ، روز امتحان فرا رسید . معلم گرامی من برای امتحان از کوچه پس کوچه های شیراز می برد ، دست بر قصا، یک پیر مرد دوچرخه ای جلو ماشین من در حرکت بود و اهسته و خرامان خرامان می رفت . یک کوچه تنگ ، دوچرخه جلو و من از پست او حرکت می کردم کوچه بسبار باریک بود ، امتحان به پایان رسید و افسر مربوطه برگه را امضاء کرد و گفتند قبول شدید‌ ، مبارک باشد . و بعد پرسید ماشین داری گفتم بله گفت: بسبار عالی تمرین کن ، وفتی داشتم ماشین را ترک می کردم ماشین را خاموش نکردم که افسر جان گفت: بزار امضاء من خشک بشه ، ، هردو خندیدیم ،

حالا صاحب گواهینامه شدم صادره از شیراز ،

کم وبیش رانندگی می کردم

اما سالیان سال است که دیگر رانندگی نمی کنم . و گواهینامه مدتها فقط کارت شناسایی شده بود . و الان هم تاریخ آن گذشته برای کارت شناسایی هم مورد قبول نیست ،

و حالا جواب آن" چون" را می دهم

چون اصلا رانندگی نمی کنم ، که از چراغ قرمز عبور کنم !!!!!! چون

گواهینامه رانندگی ( قسمت اول )

یکی از افتخارات من این است ، اصلا تصادف نکردم ، از هیچ چراغ قرمزی عبور نکردم ، جریمه طرح ترافیک نشدم ، برای هیچ عابر پیاده ای که روی خط مخصوص خودش عبور می کند بوق نز دم که یک متر به هوا پرتاپ شود ،

چون !!!!!!!!!!

اوایل سال ۱۳۵۶بود تصمیم گرفتم گواهینامه رانندگی بگیرم و یک ماشین پیکان بخرم ،

برای ثبت نام به شهرک ازمایش رفتم و ثبت نام کردم و تاریخ امتحان مشخص شد . چون خیلی مشتاق بودم برای گرفتن گواهینامه ، فورا " یک کتاب آموزش رانندگی خریدم و شروع کردم به خواندن آن ، خیلی خوب حفظ کردم ، برام تا این جای قضیه خیلی آسان بود مخصوصا" تابلو رستوران ( قاشق چنگال )

امتحان آیین نامه را دادم قبول با نمره عالی ، بعد گفتم برای امتحان شهر، فعلا" امادگی ندارم. نوبت به من دادند ۱۸ شهریور ۱۳۵۷ ، خیلی طولانی نوبت می دادند ،

اولین روزی که برای تمرین رفتم با افتخار فرمون ماشین را بدستم گرفتم و دست چپم را خم کردم و از پنجره ماشین بیرون گذاشتم و با دست راست فرمون را گرفتم ، معلم کلی خندید و گفت حالا زوده ، فرمان را اینطوری بگیری . (هیچ وقت یک دستی فرمون را نگیر ، مثل ...... ‌.)

هر روز قسمتی از فوت فن ها ی رانندگی را یاد می گرفتم ، آماده و سر حال شدم، ( خوب تمرین کرده بودم )

امتحان روز ۱۸ شهریور سال ۱۳۵۸ بود ، تقریبا هشت ماه بعد از قبولی آیین نامه ،

روز جمعه شد تمام حواسم به روز بعدش بود ، که ناگهان صدای تیر اندازی از سمت میدان ژاله ( میدان شهدا ) بلند شد و اتفاق های ناگوار و فراموش نشدنی آن روز ، که همه می دانیم !!!!، چه و چه بود ، خانه ما فاصله چندانی تا میدان ژاله نداشت .

روز امتحان رسید و از رفتن منصرف شدم و دیگر قید گرفتن گواهینامه رانندگی که خبلی اشتیاق داشتم را زدم که زدم ،

تا سال ۱۳۷۰

نسلی صبور

که داستان خودش را دارد ،

اندوه انسان را متفکر می کند ،

سکه دو ریایی

سکه دوریالی ، چقدر تو با ارزش بودی

وقتی داخل صندوق تلفن عمومی تورا می انداختیم یک تق صدا می دادی و خط ازاد می شد و کلی می شد با عزیزانمان صحبت کنیم

اما حالا بدون اینکه دست به تلفن ثابت بزنی ۲۰ هزار تومان در ماه باید به مخابرات بدهی

به خدا قربون همان زمان (زمان ۲ ریالی )

دو ریالی عزیزم کجایی

بلیط اتوبوس ، ووووووو..... ‌

ببخشید من ازغار آمدم بیرون( شاید هم جزء اصحاب کهف هستم )

خدایا دنیا آتش گرفته خودت کمک کن

ماکارونی ، وطنی ،روستایی

یکی بود و یکی نبود

به آخر هفته نزدیک شدیم و گفتم که منزل به منزل شویم و سری به اطراف تهران روستای زیبای برگ جهان بزنیم و بر گردیم ،

بی بی جان و یاران با وفایش در حیاطی بسیار بزرگ که یک حوض بزرگ از سنگ معمولی داشت و دور حیاط اتاق داشت به صورت اجتماعی زندگی می کردند که همه افراد آن خانه با هم نسبت فامیلی نزدیک داشتند و بیستر کار هایشان را با هم انجام می داند ،

واما می خواهم از زن دایی حسین که خانمی خوش اخلاق و قصه گو بود براتون بگم ، روزی از خانم جان ( زن دایی حسین ) راجع به غذا سوال شد که امروز ناهار چی بخوریم ، او ابن چنین گفت :

ما یک روز، دراز دراز داریم ، یک روز پهن پهن ، یک روز گلوله گلوله ( گلوگ گلوگ ) یک روز برگ ، برگ که همه اینها راخودمان با آرد درست می کنیم .

پس مخترع ماکارونی روستای برگ جهان !!!! ، اما این فرمول را چه کسی از آن خانه بیرون برد نمی دانم ؟

واما از این آرد های فرمی شکل چه غذایی درست می کردند ،

گلوله ، گلوله های ریز مثل عدس آش اماج ، این یک نوع ماکارنی که به شکل برنج در سوپر ها می بینم ،

دراز دراز که خیلی معروف است ، آش رشته ، ماکارونی رشته ای

پهن پهن ، عر ض ( پهنا) آن به اندازه دو بند انگست ، بود آش بوقارا ، این هم یک نوع دیگر

شکل برگ بید ، که یک لوزی زیبا بود ، آش برگک ، ماکارونی فرم دار ،

حالا این درسته که اختراع این روستا که جهانی شده ، در کتاب گینس به نام دیگران ثبت بشود ، ؟!!!!!

نوش جان همه باشد ،

آنها همیشه در سکوت بودند وقتی این پدیده نو ظهور را در مغازه ها دیدند ، گفتند خوشحالیم که از سلیقه ما استفاده شد و کار ما جهانی شد ،

دیداری با قاصدک

کنار پله های راهرو یک قاصد دیدم که به من داره نگاه میکنه .

قاصدک را برداشتم و دیدم روی هر کدام از گلبرگهای سفید قشنگش نوشته ،

خبر خوش ،

منم یک فوت بزرگ کردم فرستادمش برای پرواز وبهش گفتم ،

خوش خبری تو

دنیای دیروز

چقدر زیبا بود دنیای دیروز

داستانی از کتاب قصه های من و بابام

بابام می خواست از خودش عکس بگیرد . من هم رفتم پیش بابام و گفتم : بابا جان ، یک عکس هم از من بگیرید!

بابام گفت : توی دوربین عکاسی من فقط یک فیلم هست . نمی توانم با یک فیلم دو تا عکس بگیرم !

من خیلی غصه ام شد . بابام دلش برایم سوخت . فکری کرد و مرا وارونه روی سرش گذاشت و گفت : خیلی خوب تکان نخور تا یک عکس هم از تو بگیرم !

بابام ، باهمان یک فیلم عکسی از من و خودش گرفت . بعد که عکس را چاپ کردیم ، بابام عکس من و خودش را باقیچی از هم جدا کرد . بابام برای خودش صاحب یک عکس شد ومن هم برای خودم صاحب یک عکس شدم .

بابام از دیدن عکس خودش خیلی خوشحال شد آن را قاب کرد ، برای اینکه تنها عکسی بود که در آن سر بابام مو داست .

داستان مصور بود ،

چه روزهای خوبی بود

دستمال گرد گیری در دستم بود و داشتم طبقات کتابخانه را تمیز می کردم ،. در کتابخانه به دنبال هیچ چی بودم ، کتاب بابا لنگ دراز توجه منو جلب کرد ، به یاد آن روز های زیبا افتادم، که برای بچه ها کتاب تهیه می کردم و برایشان ، می خواندم . واز کتاب خواندن در کنار انها لذت می بردم زمان کودکی ما کتاب داستان مخصوص کودکان نبود .!!

با خود می گفتم آدم بزرگها برای بچه ها کتاب نوشته اند . باید بدانم چطوری نوشته اند .

بابا لنگ دراز و قصه های من و بابام ، بابای خوب من ، را از کتابخانه خارج کردم، تا آنها را مطالعه کنم .

بدنبال هیچ بودن هم جالبه ، ! دو تا کتاب انتخاب کردم .

چکمه پلاستیکی  وسنگ داغ نان سنگک

مادرم ، با ان صدای بلند و رسایش به داداش بزرگه که فقط 8 ساله بود گفت: بدو برو نونوایی سنگکی دو تا نون بخر، و برقی بیا

داداش بزرگه ، چکمه سبز رنگ نو و زیبایش را که تازه پدر خریده بود، پوشید و مثل برق دوید و رفت

او نان را گرفت و مشغول جدا کردن سنگ از نان شد که ناگهان یکی از سنگهای بد جنس، که نمی خواست از نان جدا شود افتاد داخل چکمه داداش ،و او با تلاش چکمه را از پا بیرون آورد و سنگ را بیرون انداخت ، اما متا سفانه پشت پایش سوخته بود، و به انداره گردی سنگ سوراخ شده بود .

او دوان داوان خودش را به خانه رساند و دستش را از روی زنگ درب حیاط گذاشته بود و بر نمی داشت وقتی درب حیاط را باز کردم دیدم او به پهنای صورت گرد و سفید و زیبایش اشک می ریزذ و می گوید سوختم سوختم آتش گرفتم.

مامان به کمکش امد و پای او را شست و گفت تمام تقصیر این چکمه بوده.

وقتی که به نون وایی سنگکی می روم ناگهان آن صحنه عجیب به ذهنم خطور می کند و با سختی دست به سنگهای نان می زنم.

همان بچه های دیروز را امدوز در نانوایی می بینم .!!!!!!!!!

صبور باشیم

ای اهل ایمان در پیشرفت کار خود صبر و مقاومت پیشه کنید و بذکر خدا و نماز توسل جوئید که خدا یاور صابران است . آیه ، 153 سوره بقره

استکان چای خوری

زمانی طولانی استکان های چای خوری کوچک و کمر باریک بودند و یک نعلبیکی هم زیر استکان بود (استکان و نعلبیکی) و یک بشقاب از جنس ورشو که به شکل بیضی بود ، استکان چایی را داخل آن می گذاشتند و دو حبه قند هم کنار سینی بود و به چایی می گفتند چای قند پهلو

و آدمها هم مثل استکان ها کمر باریک بودند ، .

کم کم استکانها بزرگ شد و نعلبیکی هم محو شد ، به شکل های گوناگون استکان می دیدی ، اندازه این چای خوری ها را نه می شد بهش گفت استکان ،و نه لیوان، این وسط ذهن شما مشغول بود ،

همه خسته شدند چقدر چایی دم کنند که این "نه استکان ها "را پر کنند ، !!!؟

الان رفتند سراع استکان های کوچک با نعلبیکی و به آن می گویند، نوستالوژی ،

"نه استکان" نداریم دیگه

به همین سرعت تغییر کرد ،

والا چی بگم ،

اگر ناراحت بشویم و بشقاب را به طرف دیگری پرتاب کنیم بشقاب بشکند ،

بشقاب را می بریم چینی بند زن درست میکنه ، اگر آن بشقاب را دوست داشته باشیم .

امااگر با این کار دلی را شکسته باشیم ،

دیگه هیچ چینی بند زنی نمی تونه درست کند !!!!!

تا توانی دلی بدست آور

دل شکستن هنر نمی باشد

گرفتاری ها

به خاطر گرفتاری هایی که همه داریم !

نگویم ، نمی توانیم فرزندمان ، پدر و مادر مان ، خواهران و برادرمان ، عمو و دایی ، عمه و خاله را ببینیم ، وقت زیاد نیست ، به یکدیگر سر بزنیم و از حال هم با خبر شویم ،

با تماس گرفتن ها همدیگر را خوشحال کنیم ،

حرکت به سوی تندرستی

کیف دستی ام را برداشتم و از منزل خارج شدم

ساعت, ۷و نیم صبح را نشان می داد . خیلی سریع سوار بر اتوبوس شدم ، چون پنج شنبه بود اکثر صندلی ها ی اتوبوس خالی بود ، به داروخانه رسیدم و وقتی کار های اولیه انجام شد ساعت دقیقا ۸ و ۷ دقیقه بود .، شماره من برای تحویل دارو ۲۳۳ بود ،. همیشه کتاب کوچکی در کیف داشتم که مطالعه می کردم ، اما متاسفانه کتاب را در منزل جا گذاشته بودم ، به تلویزیون بی صدایی که فقط تصویر نشان می دهد نگاه می کردم و به شماره های روی تابلو ، یک ساعت گذشت که شماره من اعلام نشد ، و روی تابلو شماره ۲۲۳ را نشان می داد ، گفتم شاید شماره من باشد ( در دارو خانه شماره ها به ترتیب اعلام نمی شود .

رفتم جلو و سلامی به آقای دکتر جوان کردم ، فورا "کفت شما خوش اخلاق هستید ومن خندیم و گفتم بله من خوش اخلاقم دیدم . فیش پرداختی به من داد گفت بروید صندوق من خندیم و گفتم اقای دکتر، فکر کردم صفت من را پرسبدید، من خوش اخلاق هستم و لی نام فامیلم خوش اخلاق نیست ، هر دو خند یدیم ،

مجددا" نیم ساعتی نشستم بالاخره شماره ۲۳۳ را خواند ،گفتم آقای دکتر دارو های من، در دو نسخه است ۲۳۴ هم شماره من است گفت صبر کنید تا آماده بشود ، وبالا خره دو تا فیش پرداخت را گرفتم و به طرف صف صندوق پرداخت رفتم ، دیدم یکی از فیش ها مبلغ بالایی دارد ، شاید دارو گران شده!! پول را پرداخت کردم و دو سبد پر از دارو را تحویل گرفتم ، عینک زیبایم را به چشم زدم و یکی یکی دارو ها را چک کردم ، دیدم یکی از دارو ها داروی قبل نیست .

گفتم آقای دکتر این داروی همیشگی نیست و ایشان گفت: همین را دکتر نوشته و من نپذیرفتم و آنها پیکیری های لازم را انجام دادند و متوجه شدند اشتباه از خود شان بوده .

دوباره انتظار!!!! که تصمیم نهایی گرفته شد و برگه ای برای برای صندوق به من دادند وبرای دریافت مابالتفاوت پول که باید برگردانده بشود ، چند جا امضاء دادم و پول را دریافت کردم ،

در آنجا فقط گفتم پدر عزیزم خدا رحمتت کند ، که من را مدرسه فرستادی و دو م اینکه صبر و تحمل را به ما آموختی که بتوانیم زندگی کنیم ، اما هیچ ، کسی تنها نیست ،!!!! اقای محترمی که منتظر بود تا نوبتش شود ، از کیسه دارو های من مراقبت کرد ، تا کار من به اتمام رسید ، و بعد به من گفت خانم جلو داروخانه خیلی شلوغه موتوری از دستت نگیرد و فرار کند .گفتم مراقب هستم و ، تشکر ، امروز موتوری ها خوب هستند ،

در پابان به آن اقای محترم گفتم، پول هلال جایی نخواهد رفت ، این دفعه دوم است که ...... اتفاق پولی برای من در این داروخانه افتاده ، ، و خوشحال شدم که دارو بود. با تاخیر زیاد به منزل رسیدم ،

یادم به یک نمایشنامه رادیویی سالهای قبل آفتاد که در پایان نمایشنامه گفته می شد ،

چرا هر اتفاق سر من گارگر میفته ،( کارگر بی احتیاط)

سلامتی بزرگترین نعمت است ،

پسرک و پدر  موتور سوار

برای خرید نان از خانه خارج شدم ، کنار کوچه هیچ ماشینی پارک نبود تعحب کردم چرا!

وارد خیابان شدم خلوت هیچ تردی نبود به یاد "رمان کوری" افتادم ، گفتم چرا خلوت نکند اتفاقی برای مردم َشهرم افتاده !!، بقالی حیدر هم بسته بود ،!!!!

از کنار خیابان عبور می کردم ، صدای موتوری که بر خلاف عادت همیشگی موتور سوران، خیلی بی صدا و اهسته حرکت می کرد ، بگوشم رسید ، آرام به پیاده رو رفتم که راه بیشتری برای موتور سوار باشد ،

دیدم پسرکی با دستان کوچکش پشت پدر را حلقه کرده و صورتش را به پشت پدر تکیه داده و ویک کولی کوچک در پشت دارد ، و پدر آهسته پسرک را موتور سواری می دا د،

موتور سوار آرام حرکت می کرد که آسیبی به پسرک نرسد . وگویا در کولی ( کیف ) پسرک صبحانه پسرک بود .

در دل برایشان روز خوبی آرزو کردم ، اما چرا همه جا خلوت ! و بعد متوجه شدم پنج شنبه است . به نانوایی رسیدم ، نفر دهم شدم ،

یک رسم قدیمی

مادرم می گفت : مادر جان لباس باید هوا بخوره .

با سبد پر از لباس رفتم پشت بام. ، آسمان آبی بود اولین تکه لباس را روی بند قرار دادم ، دیدم باد می اید و اصلا نمی تونم دستم را از روی لباس بردارم یک دست به بند لباس و بادست دیگری کیسه گیره را برداشتم ومحکم زدم به لباس ،

تا آخرین تکیه لباس بر روی بند قرار گرفت ، صاف مرتب و منظم

به اولین تکه لباسی که پهن کرده بودم که ملافه آبی به رنگ اسمون بود دست زدم دیدم خشک شده ، کلی خندیم و

گفتم هما مگر سرمای چار چاره که لباس آوردی پشت بام ، ( ۳۵ درجه ) و خندیم گفتم

آخه

لباس باید هوا بخوره ،

نمی دونم زور باد به اون گیره های محکم می رسد ؟

توانایی تحمل تفاوت ها دوست داشتن است .

ماشین نویسی

همان گونه که خاطرات را مرور می کنم ، کتابهایی که قبلا هم خوانده ام دو باره می خوانم

کتابخانه را گرد گیری می کردم که کتاب مدیر مدرسه را انتخاب کردم و مشغول خواندن ان هستم ، من معتقد هستم کتابهای خوانده شده را هم دو باره باید خواند چون در هر سنی برداشتی متفاوتی خواهی داشت ،

به جایی رسیدم که مدیر در سالن امتحان قدم می زد و مراقب است که دانش اموز تقلب نکند و می بیند که دانش آموز بد خط می شود و کچ و ما وج می نویسید و مدیر سالن را ترک کرد و آنها را به حال خودشان رها کرد ، به دفتر رفت و در آنجا اندیشید که پس معلم خط چه کار می کند که دانش اموزان بد خط هستند ، که باید ماشین نویس در اداره باشد که نامه ها را تایپ کند ، ( همه بد خط )

واما یکی از مهارت های یک ماشین نویس این است که بد ترین خط ها را می خواند ،

خبلی دوست داشتم یک ماشین تحریر داشته باشم اما هیج وقت نخریدم ، افسوس ...

آیا در آینده کسی می تواند روی کاغذ بنویسد ،

ایا کاغد داریم !!!! مداد خودکار داریم ، مداد رنگی ، چگونه نقاشی کنیم ، ؟

الان می بینیم که

خود نویس نداریم ،

گلدان ها خیلی گرمشون شده

توجه ام را به گلدان هایم بیشتر کردم ، دیدم این روزها آب بیشتری را لازم دارند ، پنجره را برایشان کمی باز کردم ، اصلا هوایی نبود ،

برگهای خشک را از انها جدا کردم و با دستمال مرطوب برگهایشان را تمیز کردم و سر حال و شاداب شدند و افشانه ( اب جوشیده خنک ) کردم که محیط برایشان خوب باشه ،

در گلدانی توپ تخم مرغی را دیدم که وقتی با عزیزم با زی می کردم و او با دستان کوچکش داخل گلدان گذاشت و گفت این جا باشه خوبه ( توپ پدر برای پسر ) و چند سالی است که به آن نگاه می کنم، !! خاطرات شیرین نگاه به توپی در گلدان .

الان دیگر دستانش بزرگ شده ، !!!!!!

نگاه به گیاه آرامش بخش است ،

کفش گشاد و بچه به  بغل

وقتی با نوزاد می خواستیم به منزل مبارک شرف یاب شویم ، روز جمعه بود ، جمعه آخر رمضان ،

سال ۵۹

وقتی خواستم کفش های تابستانی پشت باز سورمه ای رنگ را بپوشم کلی خندیدم ، برام گشاد شده بود باورم نمی شد ، خم شدم بندش را به عقب کشیدم و بستم ، لباسها ووووو همه خنده دار ، گشاد بود ، هنوز مانتو مد نبود ، بلوز و دامن ، و پیراهن بود ( بعد از بدنیا امدن نوزاد )

چقدر لباسهایی که با نخ آبی سینگر دوزی کرده بودم به نی نی ( نوزاد) می امد ، قنداقش را خاله منیر گلدوزی کرده بود ، ، یک روسری کوچولو هم سرش کردم ، با نوار های سینگر دوزی به رنگ آبی که سرما نخوره ، نی نی را گذاشتم زیر چادرم که چشم نخوره ، خیلی خوشگل بود ،

حالا ما سه نفر بودیم ، نوزاد و مامان و بابا ، جالب بود به یاد نمایشنامه رادیویی افتادم ، چون کسی نبود که بگه دماغش قشنگه به من رفته و موهاش به فلانی و خلاصه بقیه اش به ماند .

نمایش نامه از این قرار بود. آقای نوزری ( صبح جمعه با شما ) خدا بیامرز نوشته بود نمایش برای بدنیا آمدن نوزاد در بیمارستان ساخته بود که هر دو خانواده با هم این موضوع ها ( رنگ پوست بینی ، قد ) را مطرح می کردند و در نمایش کار به مشاجره کشیده می شد . و الا آخر خنده و سوخی های روز جمعه

تولد بازیه باید شادی کنیم

به خونه رسیدیم ومادر بزرگ ها که هر دو با هم رفته بودند یلاق ( هوا خوری ) برگشته بودند ، و با منقل اسفند منتظر ما بودند ، و خوشحال ما به خونه رسیدیم بچه را از من گرفتند ، و یواش به من گفتند ناله کن ، خنده ام گرفت من این کاره نبودم . (چشم می خوری )

من هم خوشحال که مادر شده بودم و کلی شادی و خوشحالی کردیم ، اما چون ماه رمضان بود شیرینی را شب خوردیم ،

راستی بستنی هم خوردیم ، که داستان خودش را دارد .

گل قاصدک

دلم مثل گل قاصدک

نازک شده ،

ضرب المثل

بعضی ضرب المثل ها دیگه کار بردی ندارند ،.

زمستون تموم میشه رو سیاهیش به ذغال می مونه ،

ذغال زمستون !!!!!!! خنده داره

بله روز های سخت هم تمام میشه ،

وقتی تو بدنیا آمدی

نیمه تابستان بود یک روز خوب خدا برایم بود. ، صبح خیلی زود پدر خانواده تشک را از بالکن به اتقاق منتقل کرد و بسوی محل کار رفت ،

با ارامش همیشگی صبحانه را میل کردم و خانه را مرتب و منظم کردم که هیچ گرد ، و خاکی در منزل نباشد ، متوجه یک رفتار غیر معمول در بدنم شدم ،

در خانه ای زندگی می کردم که سه نسل در آنجا سکونت داشتند ، به طبقه پایین رفتم ، اخرین روز های رمضان بود به پدر بزرگ سلام و صبح به خیر گفتم ، مادر بزرگ در سفر بود . و بعد به سختی خودم را به طبقه بالا رساندم حالم خوب نبود ، اندیشیدم که زمان را از دست ندهم ، کارت مخصوص زایمان را برداشتم ، بعد با خود گفتم من که همراهی ندارم چه بهتر این چیز هایی که فکر می کنیم ارزش است و همیشه در دست و گردن داریم داخل خانه بگذارم ، کار ها ردیف شد . و خیلی ملایم درب حیاط را بستم ، و رفتم که کسی از خواب صبح رمضان بیدار نشود.

عقربه ساعت ۸ صبح را نشان می داد ، از کوچه آشتی کنان ( کوچه ای به شکل L برعکس ) وارد کوچه جعفری ( شهید خضرایی ) شدم . و از نیکنام عبور کردم و به خیابان فلاح رسیدم ، چون این مسیر تمام بکطرفه بود ، مجبور بودم پیاده بروم. ( تلفن در خانه نداشتیم )

تاکسی نارنجی رنگی جلوی پایم توقف کرد و گفتم پیچ شمیران ، سوار بر تاکسی شدم و تاکسی حرکت کرد ، پیچ شمیران از تاکسی پباده شدم و از پیچ شمیران تا بیمارستان پاسارگارد را پیاده رفتم ،.

به قسمت پذیرش رفتم و کار های اولیه انجام شد همچنان آبرو داری می کردم، که برایم اتفاق نیفتد ، در اتاق معاینه خانم پرستار از اتاق خارج شد و بدنبال همراه من می گشت ، که من گفتم همراه ندارم ، خودم امدم ،

و سری تکان داد و گفت : خودت می توانی پرونده ات را درست کنی ؟ قبول کردم و از اتاق خارج شدم ،

شجاعانه و هوشیارانه ، مصمم مثل مادرم کارم را انجام دادم . و دیگه بقیه اش بماند. مشکلاتی بود!!!! ، اما تقدیر و تشکر از خودم کردم و خودم به خودم ، خیلی یواش آفرین گفتم و خندیم ، آنها فکر می کردند من تنها هستم چون خدا را من فقط در آن لحظه می دیدم که مراقب من و فرزندم است ،

همیشه خدا با من است ،

به اتاق زایمان رفتم ، و خانم پرستار گفت: بلند داد بزن وگرنه کسی بدادت نمی رسد خجالت می کشیدم همه فریاد ها را قورت دادم ، آخه الان داد سر چه کسی بکشم ! فرزندم اولین کسی است که صدای فریاد مادرش را می شنود ، دوست داشتم او لبخند مرا ببیند .

او ساعت ۱۱ونیم ۱۵ مرداد سال ۵۹ در گرمای آن روز بدنیا امد ، و همه چیز با خوشحالی تمام شد ،

در آن روز قهرمان بیمارستان بودم دسته ، دسته ، دکتر ها وپرستارها به د یدن من می آمدند و می گفتند تو همان کسی هستی که ،!!!!!

قبل از خروج از منزل ، نامه ای برای همسرم نوشتم و آدرس دو بیمارستان را داده بودم ، ( من احتیاط کرده بودم از دو بیمارستان کارت زایمان گرفته بودم ، خانواده ) و او خودش را ساعت ۳ بعد ازظهر به اولین بیمارستان رسانده بود و خوشحال که خداوند فرزند ی سالم به ما عطا کرده است ،

پسرم تولدت مبارک باشد ، روزی زیبا که تو بدنیا امدی من تنها شدم ،

ضرب المثلی داریم که می گوییم

کار دو کس معلوم نیست

یکی مرد سفر ی

وآن یکی زن حامله

او مرد سفری بود و من زن حامله

قسم به عصر ( نورانی رسول یا دوران ظهور ولی عصر ) (۱) که انسان همه در خسارت و زیانست( ۲) مگر آنان که به خدا ایمان آورده و نیکو کار شدند ، و به درستی و راستی و پایداری در دین یکدیگر را سفارش کردند (۳) و به حفظ دین و اطاعت حق یکدیگر را ترعیب و تشویق کردند رسول اکرم فرمود هر که سوره عصر را بسیار بخواند به مقام صبر رسد .

شعر آخر هفته ای ( خوشحال برای تعطیلی )

حالا اگر هوا بهاری بود چی می شد ، !!!!!!!

تعطیلی خوبی بود وسط تابستون

سفرشون به سلامت باشد ، . خدا کمکشون کرد که آخر هفته را از دست ندهند ،

امروز چهار شنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۲ به خاطر گرمای بالای ۴۰ درجه همه جا تعطیل شده ، شهر خلوت !!!!!

هفته ۷ روزه

آخرش امروزه

امروز تعطیله

وقتی مدرسه می رفتیم روزهای جمعه این شعر را می خوندیم

صدای زندگی

تنها صدایی که می شنوم

صدای قلبم است .