امدن خوبی دارن و رفتن ........؟
برای رفتن به فردوگاه آماده شدیم
اخه بعد از هشت ماه داشت می امد دل توی دلم نبود با خود فکر می کردم اونو می شناسم حتما خیلی تغییر کرده بلند شده چاق شده چطوری شده .
خلاصه با دلی شاد و پر از لبخند ویک دسته گل زیبا منتظر امدنش بودیم . طبق معمول دو ساعت مونده بود به امدنش خودمون رو به فرودگاه رسوندیم . چندین بار سالن فرودگاه رو رژه رفتیم . از بالا به پایین چپ و راست .کلی وقت داشتیم .
رنگ فرودگاه امام منو ازار میده خیلی غمگین است رنگ طوسی از این رنگ در اون فضا بدم میاید افسرده گی میگیرم.
ستونهای بلند و قطور ش را دیگه نگو جلوی دید رو میگره ومانیتور ها همه خاموش یکی کار میکنه با اون صفحه سیاه رنگش . باید تحمل میکردم تا مسافر عزیزم برسه.
یک دسته گل دستم بود که هر از چند گاهی همسرم میگفت روی گل رو به طرف خودت نگیر بچرخون
بالاخره هواپیما به زمین نشست و ما منتظر او شدیم خیلی طول کشید تا اونو سر پله ها دیدیم باورم نمی شد فکر میکردم چشمانم داره اشتباه میکنه شاید توی خیال باشم اما لحظه ای بعد دیدم اون به طرف ما دستش را برد بالا لبخند زیبایی زد و ما رو خوشحال کرد.
بعد از تشریفات ویژه پروازی او از سالن بیرون اومد و دستش را گرفتم شادی کنان از اون محوطه دور شدیم.
این زمان خیلی برام طولانی بود که از دیدن او محروم بودم بازم شکر خدا کردم که دیداری این چنین خوبی داشتیم .
سفر ش کو تاه بود روز ها مثل برق وباد می گذشتند .
روز های خوبی رو در کنار هم داشتیم صحبت های شرینی داشت . حرف نگفته خیلی داشتیم .
ولی همش به روز اخر فکر میکردم .خیلی زود اون روز رسید از صبح ان روز حال خوبی نداشتیم اون میخواست بره ؟
دیگه کی میاید خدا میدونه؟
مثل همیشه ساکها کنار اتاق ایستاده بودن ومنتظر رفتن سفر بودن .ساکها شاد ومن غمگین اخرین ساک را که برداشت بره بیرون دوست داشتم من داخل اون ساک باشم و با او میرفتم . ولی چه کنم باید واقعیت رو قبول میکردم . بستن ساک دیدن ساک منو ازار میده .
دیگه شاد نبودیم نگاهمان به یک دیگر تغییر کرده بود پر از غم بود هر سه در سکوت بسر می بردیم . خلاصه لحظه خدا حافظی رسید دستش را گرفتم خیلی سرد بود غم دوری را درچشمانش میدیدم بغضم رو در گلویم حبس کردم و خدا حافظی کردیم اون رفت دیگه پشت سرش را نگاه نمی کرد ولی من از لا به لای جمعیت نظاره گرش بودم انقدر نگاهش کردم که دیگه او در میان جمعیت گم شد.
وقتی امدن و رفتن رو مقایسه میکنم مبینم تفاوت خیلی زیاد دارن .
یادم افتاد به این ضرب والمثل که میگویند اولاد مثل یک لباس آ تشی می مونه که اگر از کنارت بره سردت میشه و اگر به تنت نزدیک بشه گرمت میشه.
این یک واقعیت است . ولی ایکاش همیشه ادم گرمش بشه من گرما رو خیلی دوست دارم در کنار اتش بودن لذت بخش است . ولی حقیت هر چند که تلخ باشه باید پذیرفت و به روز دیدار فکر کرد.
خدا پشت پناه همه مسافر ها باشه.