روزی از روزهای خدا به دیدار مادرم رفته بودم ، او به من گفت هما به تو کلید دادم ، گفتم کلید کجا !!! ، گفت : همین خانه، گفتم نه ، او از میز کنار دستش دسته کلیدی به من داد و گفت این برای توست ،

او گفت ،: این کلید را همیشه با خودت داشته باش بزار کف کیفت سنگینی که نمی کنه ،؟ ممکن است روزی بیایی و زنگ بزنی من نباشم !!، من سکوت کردم و کلید را گرفتم و بعد گفت: همیشه اول زنگ بزن اگر کسی در را باز نکرد. از کلید استفاده کن ،!!!!

دیروز وقتی در مقابل درب حیاطش قرار گرفتم اول زنگ زدم و بعد کلید انداختم و درب حیاط را باز کردم ،

باغچه کوچک حیاط درختانش سبز بود اما پنجره اتاقش بسته و دستش پرده را تکان نمی داد که ببیند چه کسی امده است .

وارد اتاقش شدم دیدم ساعت دیواری و ساعت مچی اش ، مشغول کار کردن است و همه چیز مرتب و تمیز سر جای خود هستند ،

سلام کردم و گفتم ما امدیم مادر عزیزم ،

هیچ خاکی بر روی قاب عکس دیواری نبود و او در قاب عکسی که بر دیوار بو د، ! با لبخندش به ما خوش امد گویی گفت ،

مادرم دیروز هیچ کس پشت درب حیاط منتظر نماند ، همه کلید داشتند ،

سفره ای پهن شد و غذا بر سر سفره گذاشته شد ، اما صاحبخانه نبود ، ( سفره دوازده متری ) همه چیز بر قرار اما دلم بیقرار .

۶ سال گذشت که تو نیستی ، اما در خانه ات همیشه بر روی مهمانان باز است ،

مادرم روحت شاد باشد ، و یادت گرامی باد ،