عصر جمعه بود ، تصمیم براین شد که کمی در پارک پیاده روی کنیم ، .

باد پاییزی صورتت را خنک می کرد ، نگاه به عابران پیاده می کردم ، در حال صحبت کردن بودند ولی بیشتر ،افراد سر در گوشی، داشتند. و گاهی به دیوار می خودند و گاهی به عابرین پیاده ،و باید مواظب سر در گوشی ها باشی ،. دو نفره که راه می رفتند ، هر دو گوشی بدست و بدون توجه به یکد یگر هر دو مثلا" کنار هم دارند قدم می زند . مثلا" با هم هستند !!!!

چهار راه فاطمی را که رد کردیم موضوع عوض شد هر کس از پایین به سمت بالا می آمد یک کتاب کوچک دستش بود. و سرش داخل کتاب بود . جل الخالق ،

تعجب کردم ، با خود گفتم خدا را شکر امروز فروشنده دستش فروش کتاب ، هم با پول به خانه می رود ، از دور لباس خانمی توجه منو جلب کرد یک مانتو سفید بلند بر تن داشت، ( الان اخه بلند مد نیست ) موهای سفید بلند سلامی کرد و سینی کتاب را مقابل من گرفت و گفت : مجانی است برای غزل خدا بیامزه ، اشک در چشمان داشت، کتابی برداشتم ( و انبوهی از کتاب در کنار دیوار موزه معاصر بود ، و به رهگذران تعارف می کرد ،

کتاب را گرفتم فاتحه ای برای مرحومه خواندم ، کتاب سرگذشت دختری به نام بانو غزل بود ، که دچار بیماری سخت شده بود .

و بعد گفتم چه ختم زیبایی گرفته اند نذر کتاب ، ایده جالبی بود ،

نذر کتاب ،