شنبه ، چهارم آذر
سلام
برای پیاده روی به پارک رفتم ، همه چیز آرام و فواره ها بالا می رفتند و بر می گشتند .
بعد از پیاده روی سفره بدست عازم نان سنگکی شدم ، آقای جوانی که راننده بود توقف کرد تا از خط عابر پیاده عبور کردم با لبخند سری تکان دادم و تشکر .
خیلی سریع راه می رفتم ۳ قدم مانده بود به نانوایی یک ماشین مشکی رنگ آخرین سیستم از من جلو زد و یک نفر از ماشین پرید بیرون و به فاصله ده سانتیمتر جلو من در صف نان قرار گرفت .
تمام مدت به یاد مسابقه ای در یکی از کارتن های آن زمان افتادم که برنده زبانش( نه انسان سخصیت کارتونی ) را بیرون آورد تا برنده شد. با خود می خندیدم . ماشین آخرین سیستم ، اما !!!!!!
آقایی که در ماشین منتطر بود تا دوستش نا ن بخرد در این فرصت یک ربع ساعت با ماشین روشن ایستاده بود ،! من چی بگم ، ! هوای ، آلوده ، الودگی صوتی ، و اصراف کردن بنزین ،
نان را خریدم و حرکت کردم دو دختر جوان جلو من قرار گرفتند که یکی موهای نارنجی داشت و آن دیگری کولی به پشت ( هر دو دانشجو ) ، انها جلوی بقالی ایستادند و پیاده رو مسدود شد دختر مو نارنجی دست کرد داخل کولی دوستش که کیف پولش را بر دارد ، خندیدم و بهش گفتم دست کردی تو کیف مردم ، هر سه نفر خندیم و به آنها نان تعارف کردم و یک تکه نان بر داستند و راه برای من باز شد ،
ومن به خانه رسیدم
صبح شنبه بسیار عالی شروع شد.