کلبه متروکه ای را از دور دیدم که نور کمی از پنجره آن نمایان بود .

درب کلیه را باز کردم دیدم پاییز یک بقچه قرمز رنگ چهار خانه را زیر سرش گذاشته و خوابیده ،

آهسته به شانه اش زدم بیدار شد .

دیدم چشمانش خیس است ،

به او گفتم چرا اینجا امده ای ،

گفت منتظر زمستان هستم !

او گفت : حتی چشمانم دیگر اشکی ندارد

حالا باید دید زمستان چه می کند ،

گفتم چرا غصه می خوری همکارت زمستان تلافی خواهد کرد ،با برف و باران می اید .

او گفت: برای آمدن زمستان تمام مردم جشن گرفته اند ولی برای امدن من ،

جشن گرفتن را فراموش کزدند، دلتنگ و ناراحت هستم .

خوشا به حال زمستان که شادمانی برایش می کنند .

من غریبه شدم ،

خدا حافظ رهگذر درب کلبه را باز بگذار تا زمستان بیاید ،

چرا پاییز را ناراحت کردیم ، چرا ؟