پاییز هم رفت
کلبه متروکه ای را از دور دیدم که نور کمی از پنجره آن نمایان بود .
درب کلیه را باز کردم دیدم پاییز یک بقچه قرمز رنگ چهار خانه را زیر سرش گذاشته و خوابیده ،
آهسته به شانه اش زدم بیدار شد .
دیدم چشمانش خیس است ،
به او گفتم چرا اینجا امده ای ،
گفت منتظر زمستان هستم !
او گفت : حتی چشمانم دیگر اشکی ندارد
حالا باید دید زمستان چه می کند ،
گفتم چرا غصه می خوری همکارت زمستان تلافی خواهد کرد ،با برف و باران می اید .
او گفت: برای آمدن زمستان تمام مردم جشن گرفته اند ولی برای امدن من ،
جشن گرفتن را فراموش کزدند، دلتنگ و ناراحت هستم .
خوشا به حال زمستان که شادمانی برایش می کنند .
من غریبه شدم ،
خدا حافظ رهگذر درب کلبه را باز بگذار تا زمستان بیاید ،
چرا پاییز را ناراحت کردیم ، چرا ؟
+ نوشته شده در جمعه یکم دی ۱۴۰۲ ساعت 10:15 توسط هما اثباتی
|