پنجره ها ،قصه های زیادی دارند.

قصه امروز پنجره ما

پرده را را کنار زده و به آرامی درب پنجره را باز کردم

لطافت باران را روی صورتم حس کردم

خیابان روشن و تمیز روشنایی خیابان توجهم را جلب کرد .

چراغهای خیابان وقتی نورشان به قطره های آب برخورد کرده بود هر قطره نوری طولانی به ما داده بود ، خیابان روش تر از همیشه بود .

آن قدر کنار پنجره ایستادم تا ساعت ۶ صبح چراغ ها ی خیابان خاموش شد ولی لامپ های سر در منزل ها همچنان روشن و درخشان سطح خیابان را تزیین کرده بود

چه زیباست باران ، باران بیار ، بیار