قصه های پنجره ها
پنجره ها ،قصه های زیادی دارند.
قصه امروز پنجره ما
پرده را را کنار زده و به آرامی درب پنجره را باز کردم
لطافت باران را روی صورتم حس کردم
خیابان روشن و تمیز روشنایی خیابان توجهم را جلب کرد .
چراغهای خیابان وقتی نورشان به قطره های آب برخورد کرده بود هر قطره نوری طولانی به ما داده بود ، خیابان روش تر از همیشه بود .
آن قدر کنار پنجره ایستادم تا ساعت ۶ صبح چراغ ها ی خیابان خاموش شد ولی لامپ های سر در منزل ها همچنان روشن و درخشان سطح خیابان را تزیین کرده بود
چه زیباست باران ، باران بیار ، بیار
+ نوشته شده در جمعه بیست و هفتم بهمن ۱۴۰۲ ساعت 6:38 توسط هما اثباتی
|