وقتی امام رضا می طلبد
سالهای خیلی دور ، جنگ تمام شده بود ،
همسر سعادت داشت برای ماموریت کار خود ، ده روز مشهد باشد ، (طرح گسترش )
زنگ زد به منزل و گفت : با بچه ها بیایید مشهد ، نه، نگفتم ، فورا ساک را آماده کردم و به فرودگاه رفتم وبا اولین پرواز که گویا منتظر ما بود ، عازم شدیم . و قرار ما با همسر کنار سقا خانه بود. ،
القصه وقتی وارد حیاط سقاخانه شدیم جمعیت بیداد می کرد و همه جا چراغانی بود و نقاره ها می نواختند ، تعجب کردم چه خبر شده !!!
نمی دانستم چه خبر است چرا انقدر شلوغه ، همسر با کاسه ای آب از ما استقبال کرد ،
از او پرسیدم چرا انقدر شلوغه
او گفت امشب تولد امام رضا ،
برام بسیار جالب بود ، بدون اطلاع از تولد !!!!
قشنگترین زیارت را آن شب انجام دادیم و صبح با بچه ها به تهران برگشتیم.
وقتی می طلبه ، همه هیچ آماده میشه
+ نوشته شده در جمعه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 5:43 توسط هما اثباتی
|