به یاد روزهایی افتادم که پر چین باغهایمان از گل محمدی بود ،

یادش به خیر

از خونه با بی بی جون راه می افتادیم به صحرا می رفتیم ، عطر گل محمدی تمام فضای راه را پر کرده بود ،

هر وقت فصل گل محمدی می شد همه صبح زود قبل از طلوع افتاب راهی باغ می شدند ،

بی بی جلو حرکت می کرد و ما هم بازیگوشی می کردیم و می خندیم و به راه ادامه می دادیم ،

وای خدای من از بالا چقدر باغ زیبا بود ، پر از گل و گیلاسها هم کمی رنگ گرفته بود گل ها را می چیدیم و به سمت خانه بر می گشتیم ،

القصه هنگام برگشت مسیر راه سر بالایی بود ، باید بعد از مسافتی می نشستیم و بعد از استراحت ،حرکت ،

بی بی جون یک دسته از گلهای محمدی را به چارقد زده بود و تمام راه را با عطر گل محمدی طی می کردیم ا و می گفت بوی این گل برای مغز خوبه .

بعد گلاب گیری و خشک کردن گل محمدی و ، خواباندن بچه های نوزاد هم داخل گل برای خودش داستانی داشت .

گل بازی شیرین بود ، کودکی در کنار بی بی ،