قصه ای از پری روز و خورش قیمه نذری

بعد از اتمام ۸ سال جنگ تحمیلی ایران و عراق بود ، که برای یک ماموریت ۴ ساله به شیراز رفتیم ،

اولین سالی بود که محرم تهران نبودم

عزا دا ی مردم شیراز برایم جالب و زیبا و قشنگ ، بود ،

تمام علم ها را بر روی چرخ مخصوص قرار می دادند و چند نفر آنرا کنترل می کردند که آرام حرکت کند و یا اینکه عده ای علم ها راحمل می کردند و نفراتی چرخ را حمل می کردند که موقع ایستادن علم را روی چرخ بگذارند، و نوحه ها برایم جذاب بود

روز عاشورا فرا رسید به اتفاق همسرم و دو فرزندم به سمت عزا داری رفتیم و در پایان طبق عادت هر ساله به سراغ مکان هایی که نذری می دادند رفتیم

از خورش قیمه خبری نبود و من خورش قیمه می خواستم بدون گرفتن نذری آمدیم منزل

از شدت خستگی خوابم برد

و در خواب تکیه خودمان را دیدم که مردم دسته دسته به آنجا می روند ، وقتی خواستم وارد حسینیه بشوم آقایی دستش را جلو درب تکیه گذاشت و من را راه نداد گفتم چرا؟

او گفت امروز خورش قیمه نداریم خورش ؟ داریم

رفتم به سمت درب زنانه همین ماجرا تکرار شد

به مسئول درب زنانه گفتم نذر لیوان دارم ، لیوان را به مسئول تکیه دادم و از خواب بیدار شدم

همان روز. با خود عهد کردم هر نذری که برای امام حسین باشد با اشتیاق میل کنم و حتی دانه ای از،برنج آنرا دور نریزم

امروز حورش قیمه نذری را خوردم و برای سلامتی همه دعا کردم ،

عزیزم نذرت قبول باشه