چیزی به افطار نمانده بود مادر سفره دوازده متری را پهن کرده بود و خودش در قسمتی از سفره نشسته بود که دست رسی به همه عزیزانش راحت  باشد واو درکنار سماور در حال قل قل کردن جایش ثابت بود  استکان های چای را تا یک سوم ان شکر ریخته و منتظر است تا افطار شود .

همه در حال رفت امد بودیم بی بی وضو گرفته و سر سجاده نشسته تا اذان را بگویند او اول نماز می خواند و بعد افطار می کرد . 

مادرم صدا میزند بچه ها بیایید رادیو دارد "ربنا "را بخش می کند الان نزدیک اذان است  و ما دوان دوان  خودمان را کنار سفره می رساندیم  . طبق اصول او استکان اب جوش را  اول پخش می کرد و به محض شنیدن الله اکبر ما دیگر صبر نداشتیم و افطار می کردیم . 

پدر نگاه به استکان اب جوش انداخت و با صدای بلند دعای افطار را خواند و یک امین بلند گفت

 و شروع به افطار کرد ولی مادرم هنوز مشغول پر کردن چای در استکان ها بود  ما به مامان اعتر اض می کردیم و می گفتیم مامان زود باش چایی را بریریز . و او می گفت: شیلنگ سر حوض که نیست سریع استکان پر بشه شیر سماوره !!!!!باید صبر داشته باشید و داداش که خیلی شوخ طبع بود از پنجره پرید داخل حیاط و شیلنگ را اورد داخل  اتاق و همه خندیدیم و مامان هم استکان چای اخرین نفر را داد و بعد خودش افطار کرد . 

سفر دوازده نفری دنیایی پر از شادی بود . 

روحشان شاد و یادشان گرامی باشد .