وارد اتاق شدم ، دیدم اتاق همان طوری هست نه دیوار بزرگ شده نه کوتاه فرقی نکرده ،  خودم را در ایینه ای که روی سه پایه تقاشی قرار داره دیدم ، خیلی فرق کردم ، داشتم نگاه میکردم ، هر دو ی انها را کتاب بدست روی تخت می دیدم که داران درس می خوانند ، چه دنیایی است بزرک شدتد دانشگاه رفتند ، اره کولی که دانشکاه می بردند روی جالباسیه یکی مشکی یکی سرمه ای ، درب  کمد لباسها را باز کردم ، فقط لباسهای زمستاتی را دیدم ،  لباس سر بازی هم توی کمد هست ، یک شنل فارغ التحصیلی هم  توی کمد هست ، زیپ کاور لباسها را کشیدم ، به این دنیا لعنت فرستادم ، اخه یک سنگ بزرگ روی قلبم هست دیگه داره منفجر میشه ، 

از اتاق خارج شدم .

حالا فهمیدم که چرا مادر ها ،....‌..‌‌‌.....

دیگه نمی تونم بگم ،