زنگ درب حیاط نواخته شد  باشتاب دویدم در را باز کردم پدر با تعداد بیشماری نان تافتون دراز وارد حیاط شد ، نان را به من  دا دو خودش رفت کنار حوض و جورابش را از پایش خارج کرد و  پاهایش شست و بعد وضو گرفت وبرای خواندن  نماز مغرب و عشا آماده شد ، مادر  نان ها را مرتب کرد و با پدر به گفتگو نشستند ،

بچه هآ با سینه روی دفتر مشق های خود قرار گرفته بودند و پا های خود را بالا می میبردند  و مشق می نوشتند  ومرتب پاهای خود را تکان می دادند ، 

  و هر کدام با صدای بلند می نوشتند و می خواند ، و پدر گاهی می گفت بنویس ، بنویس تا بشی خوش نویش ، 

شام اماده شده بود مادر سفره دوازده نفری را پهن کرد و یکی یکی بچه ها را صدا کرد و گفت کافیه اتقدر آوازه خوانی کردید بیایید شام حاضره . 

شام را خوردیم و مراسم قبل شام که قصه گویی پدر بود  به سر انجام رسید و پدر گفت : 

هر خوب و بدی که در کتاب است بر هم بزنید که وقت خواب است ، 

یکی یکی روی پله های راه رو نشستیم و به مسواک خود نگاه می کردیم که خمیز دندان از روی آن بر روی موکت پله ها سرازیر نشود ، 

به اتاق مهمان  خانه که در  طبقه دوم  قرار داشت رفتیم ، تمام اتاق را تشک و لحاف را پهن کردیم و چراغ اتاق را خاموش کردیم و در آرامش کامل به خواب رفتیم ، 

الان دیگه آن خانه با آجر بهمنی قرمز  ش نیست و هر کدام از بچه ها سر خانه و زندگی خودشان هستند ، 

پدر جانم هنوز برایمان معما است که شما چگونه از میان ما رفتی ، روحت شاد و قرین رحمت باشد .