عشق پسرک به بزغاله
اوایل بهار بود ، پدر و پسر با هم به روستا رفته بودند ، پسر وقتی بزغاله کوچک را داخل آغل دید به پدر اسرار کرد که این بزغاله را من دوست دارم به تهران ببریم ، پدر برای اینکه دل پسرش را نشکند بزغاله را بغل میکند و به ایستگاه اتوبوس می آید متاسفانه اتوبوس از ایستگاه خارج شده بود و به گردنه رسیده بود ، پدر خیلی صدایش بلند بود ، فریاد می زد آقای راننده ، آقای راننده توقف کن ، توقف کن ، ما به شما برسیم ، ما را با خودت ببر .
پدر بزغاله به بغل می دوید و پسر پشت پدر می دوید ، پدر و پسر نفس زنان به اتوبوس رسیدند، و سوار بر اتوبوس راهی تهران شدند .
به متزل رسیدند ، زنگ در را زدند ،
وقتی مادر در را باز کرد و پدر را بزعاله به بغل دید ، فریاد زد چرا بزغاله را آورده اید ، پدر گفت: بچه برای این بزعاله بی تابی می کرد من هم برایش اوردم .
یک هفته پسر با بزغاله بازی کرد و مادر مرتب حیاط را تمیز می کرد و می شست وقتی پسر خوب بازی هایش را با بزغاله کرد پدر آخر هفته به آرامی بزغاله را به روستا برد و در کنار مادرش در آغل گذاشت ،
پسرک هر روز از بزغاله می پرسید و مادر به پسر این جواب را می داد چند وقت دیگه ما به روستا می رویم و بزعاله را تو بغل میکنی ، و با بزغاله بازی می کنی
و خیلی زود تابستان شد و پسرک بزغاله را بغل کرد و بوسید و یک دسته علف به بزعاله داد .